نسیمی خنک از پنجره آشپزخونه لحظهای مهمونم شده بود و سعی میکرد افکارمو جابجا کنه تا واجدین شرایط رو به دست باد بسپره ولی به هرچی که فکر میکردم نمیشد. کلا قواعد بازی با قواعدی که ذهنم درگیرشون بود نمیخوندند. مثل منگا فقط فکر پشت فکر بود که با هر پالس و با هر جرقهی ذهنی از بیخ مغزم عبور و به پرتگاه فراموشی سقوط میکرد. هنگ بودم. توی حالت فایت و فِلایت. قلبم مثل سگ میزد. سگ برای من نهایت هر چیزیه. از جمله وفاداری و ماکسیموم شدتِ ضربانِ قلب. هی با خودم میگفتم اگه تله باشه چی. اگه پلیس پشت در باشه چی. اگه یه پاپوش یا یه دروغی که نمیدونم چیه ولی خانمانسوز باشه چی. اگه خواب باشه چی. چطور میشد بفهمم کیه. چطور میشد سن و جنسیت و هدف مراجعهکننده رو. چطور میشد دستمو ببرم جلوتر گوشی آیفون رو بردارم. اگه بردارم دیگه نمیتونم بذارمش. اگه برندارم شاید همسایهها بفهمن شاکی بشن. من هیچ کاری نمیکنم. صبر میکنم. بوق و بوق و بوق پشت سر هم. خدا رو شکر بوق بوق ممتد آیفون راه به جایی نمیبره و اصرارش هیچ فایدهای نداره. نه همسایهها میفهمن که شاکی بشن و نه من آیفون رو جواب میدم. آخجون. حالا خسته میشه میره. همینطورم شد. خسته شد. دیگه آیفون زنگ نخورد. دیگه بوق نکشید. دیگه در دهنشو بست. دیگه خفه شد. دیگه آروم گرفت. آخ که هرچی این لحظه رو توی جملات مختلف بنویسم و بگم و توصیف کنم کمه. انگاری که دنیا رو به من داده باشن. آخه من چرا باید آیفونم ساعت سه نصفه شب زنگ بخوره و چرا باید نگران بشم که کیه. به من چه کجای دنیا چه اتفاقی داره میافته. من خودمم به زور جمع و جور میکنم چه برسه دنبال ماجراجویی باشم و یه احتمالِ زیاد غریبه رو پاسخگو باشم. هرکی بوده گورشو گم کرده رفته. مثل اون روز عصر که یه گدای تقریبا چهل ساله زنگ بعضی از آیفونها رو تصادفی میزد کمک میخواست. احتمالا اینم یکی بوده درمونده خواسته ذات کثیف اهالی این محل رو یه محکی بزنه که زده. خب دیگه. خیالم راحت شد. میرم میخوابم. آره. پتو رو میکشم رو خودم. بهتر از همه چیز همین خوابه. برم تا خواب بغلم کنه. رفتم. همین کارو هم کردم. خوابیدم. خواب بغلم کرد. گرمای بغلش همیشه واسم تازهست. عشقمه. منم عشقش هستم. رفتیم توی فاز عشقبازی. شروع کردیم به گرمتر شدن. عرق شادی از بدنم شروع کرد به شره کردن. بوی تنمو دوست داره. بوی تنشو دوست دارم. ولی این دفعه چقدر نرمتر و لطیفتر شده. خوابم هیچ وقت موقع عشقبازی اینقدر لطیف نبود. چقدر کوچیک شده. خوابم خیلی بزرگ بود. از منم بزرگتر بود. الان ناباورانه اونقدر کموزن و کمحجم و کوچیک شده که میتونم روی دست بگیرمش. یه حس بدی دارم. حس یه آدم منحرف. انگاری که دارم از کسی سوء استفاده میکنم. تا میام به خودم بیام، خوابم انگشتشو که کاملا بزرگه درست روی چال لب بالاییم زیر دماغم فرو میکنه به نشانه هیس. توی گوشم پچپچ میکنه که عشقبازیت رو قطع نکن. میگه اینی که داری باهاش عشقبازی میکنی من نیستم ولی آشناست. این خوابِ یه نفره که اون نفر خودش خیلی وقته بیداره و این خواب، دنبال یه نفر واسه عشقبازی میگشت و من تو رو بهش معرفی کردم. بعشق باهاش تا میتونی، و چیزی واسش کم نذار. از رفیقای تازهکارمونه. هیچی نمیگم. اون خوابِ کوچیک، حالا جسور شده و نفس نفس زدنهاش به اوج رسیده. دستشو دور گردنم حلقه میکنه. فشارم میده به خودش. دلم میخواد بپرسم ازش. بگم چند سالته. نمیگم. ولی لب میزنم. لبامو میفهمه. میگه فرقی هم میکنه مگه. میخوام بگم ممکنه فرق کنه ولی نمیتونم و بازم دوباره لب میزنم. بازم لبامو میفهمه. میگه وقتی جفتمون داریم لذتشو میبریم، هیچ فرقی نمیکنه. راحت باش. من خودم خواستم با اینکه کوچیکتر از خواب تو هستم ولی باهات باشم. لب میزنم چرا. میگه چون صاحبم چند وقتیه بیخوابی زده به سرش تندانزالی گرفته و زودارضا شده. لب میزنم یعنی چی. نمکی میخنده و میگه یعنی اینکه به محض اینکه نیم تا یک ساعت میخوابه، از خواب میپره و تا یکی دو سه روز بعد، خوابش نمیبره. لب میزنم خب یعنی. میپره وسط لبم و زبونشو تا ته حلقم فرو میکنه. منم همین کارو میکنم و دیگه بحث رو کشش نمیدم. الان حدودا یک سالی از اون قضیه میگذره ولی من خوابِ خودمو خیلی وقتی میشه که ندیدمش. منو هدیه کرد به خوابی کوچیکتر از خودش و خودشم رفت نمیدونم کجا. نمیدونم این یک سال، خوابم با کی میخوابه ولی میدونم یک ساله که من با خوابِ یه نفرِ دیگه همخوابه شدم. دیگه این خوابِ جدید، حاضر نیست با وجود اصرارهای من ازم جدا بشه. واسه همینه صاحبش هرچی دکتر میره و قرص ملاتونین و زولپیدم و لورازپام و زاناکس و کولونازپام و دیازپام میگیره، دیگه خوابش نمیبره که نمیبره. منم نمیشناسمش که برم قضیه رو بهش بگم. واسه همینم هست وقتی میبینم از خوابِ خودم که عشقمه محرومم، وقتی میبینم حتی نمیتونم قضیه رو به اطلاعِ صاحبِ این جوجهخواب برسونم، میذارم زندگی به روالِ طبیعی خودش پیش بره و با همین کوچولو عشقبازی میکنم. چشمش کور آیفون نزنه. چشمش کور وقتی دید جواب ندادم، از پنجره نیمهبازِ آشپزخونه سوار بر نسیم نیاد داخل.
بعد از دو سال
هر شب به عشقت دم در خونه زیر آیفون میخوابَمو در نمیزنی.
مثل دیوونهها منتظر یه زنگ موبایلَمو زنگ نمیزنی.
مَنو میبینی رد میشی حرف نمیزنی.
بعد که ازم رد شدی، پچپچ توی گوش بغلدستیت تعریفَمو میکنی.
یادته انگُشتاتو میکردی لای انگُشتام؟
معلومه که هست.
ولی واست مهمه؟
معلومه که نیست.
یادته خر شدم تا گربه بشی و جفتمون حال شدیم؟
یادته میووو میووو؟
نمیفهمی دیگه.
از بس گربهای!
از بس الاغم!
کفشاتو در میاری چرا؟
جوراباتو درمیاری چرا؟
شلوارتو درمیاری چرا؟
پیرهنتو درمیاری چرا؟
شلوار مَنو در میاری چرا؟
پیرهن مَنو درمیاری چرا؟
آهان.
بازم استخر؟
خب ما که استخر نداریم!
حالا الان چی؟
جوراباتو میپوشی؟
جورابامو بپوشم؟
شلوارامون روی زمین بمونه؟
کفشامونم بپوشیم؟
تیشرتای ورزشی؟
اینا رو باید پوشید؟
مال تو رو که باید بوسید!
آهان.
فوتبال؟
با شرت ورزشی؟
دو نفر مخالفِ هم فوتبال کنیم؟
خب باشه.
چِرتوپِرته دیگه.
خزعبلاته.
گربه بشو.
میووو میووو.
چرا نمیفهمی عشقبازی با تو تموم دُنیامه؟
چرا قدرِ اینکه قدرِ لحظاتِ با تو بودن رو میدونم نمیدونی؟
چرا وقتی میخوای بِری از لج من دوستداشتنی میشی؟
چرا بودنات کمه؟
کلافه شدم.
آقا.
دیگه نمیکشم خب.
دوستداشتنی بودَناتو کمتر کن.
سرِ کار همهش منتظرم برسم خونه.
قبل از خواب همهش حواسم به صِداته.
کاش گوشام بشنوندت از پشت آیفون و من خوشبخت بشم؟
از خوشبختی سکته میکنم که!
گوفی گوفی گوفی.
میووو.
جیک جیک جیک.
عطر نزنی دفعه بعدیا!
میخورمت بزنی.
اگه ما باهم باشیم اسم بچهشونو چی میذارن؟
تو چرا اشکات یواشکی میخندن؟
خوشحالیات مثل اینتِرلود کل خونه رو پراکنده میشن.
آخه تو آمواجِ سلطنتی هستی واسه من.
معشوقه؟
با اون نگین آبیِ چشم سومیت.
همهش لبامو حس میکنم.
همهش لباتو حس میکنم.
لبای من عاشقانههات رو زمزمه میکنن.
لبای تو زمزمههام رو تحسین.
شیرینیِ لبات پُنجیک.
شوریِ چشمات نمکدون.
گسیِ زبونت روانگردان.
قرصِ ایکسِ ممَنوعهی من.
که واسه مغزم ضرر داری و مفیدی.
شوکِرِ احساسیِ الکترونیک.
بعدا هاشا کن.
بودنمون رو میگم.
حال شُدیمو منظورمه.
کِی یادم میدی خودم نباشم؟
کِی یادم میدی کلیشه ننویسم؟
کِی کلمه قشنگاتو عسل عسل دهنم میذاری؟
با چی عوضم میکنی اگه بخوایی؟
کِی با چی عوضم میکنی؟
قول میدی تا همیشه لکنتیات بمونن؟
جوجهت مثل خودت میشه.
شک ندارم.
با کودوم خوشبخت قراره جوج بکشی؟
چرا مَنو تنهام؟
چطوری فرار نکنی؟
این دفعه اگه آیفون زدی بغلت میکنم.
این دفعه با خودم قرار گذاشتم خیلی بخندمت.
اما تو هیچ وقت مَنو گریه نمیکنی.
همهش دوست دارم یا من تو رو بپوشم یا تو مَنو.
یعنی اگه همزمان همو بپوشیم میشه؟
میایی امتحان کنیم؟
بزن.
آیفون رو بزن.
هر وقت خسته شدی، مَنو در بیار.
ولی من هیچ وقت خسته نِمیشم که درت بیارم.
غذا تخمِ بلدرچین گرفتم.
ریزه.
خیلی ریزه.
بلد نیستم بِشکنم.
بیا تو بشکن.
تو که میگن ظرافتت تونستنت شده.
اگرچه که از بس نازکی شاید هنوز حتی ظریف هم نباشی.
نیمروی بلدرچین دوس داری؟
میایی بعدش چایی نبات بخوریم و هم دیگه رو بخندیم؟
میایی بعدش عین دیوونهها بریم پشت خونه آتیش بسازیم؟
من فندک دارم.
تو چوب بیار.
گرم شدیم.
حالا وقتش شد.
الان آیفون جواب نِمیده ولی من کلید دارم.
دوست دارم توی گوشِت بع بع کنم از خوشحالی.
نمیفهمی چقدر شادم که دارَمِت؟
تو مگه مَنو نداشتی؟
الان داری؟
میگم چیزه، لکنتیهاتو یه لحظه نشون بده!
آخ. خیالم راحت شد.
حالا فقط کافیه پول دراریم خرج کنیم.
یه داستانِ دوستانِ بی سر و ته.
یه بی هدفِ پوچی که فقط واسه خودمون معنی داره.
میدونم.
مهم نیست مترجمم.
ترجمهم بد بود.
ولی نوشتم که یادم نره تو هم یادت هست.
هنوز بعد از دو سال…
چرا خط بریل؟
همونطور که قبلا گفتم، چند نفر از شما اعضای کانال از من توی پیوی در خصوص فواید خط بریل و یه سِری مسائل دیگه سوال کردید. من از همه خواستم که توی جواب دادن مشارکت کنید. حالا چیزی که حاصل شده رو تقدیم حضورتون میکنم با این مقدمه و توضیح که مخاطب جوابهای من، دوستانی که سوال پرسیده بودن، نیستن. مخاطبِ من، یه مجتبیی دوستداشتنیه، که من با لحنی تند و تا حدی طنز، بهش هشدار دادم. شما و اون دوستانمون که سوال داشتید، میتونید جوابهای خودتونو در صحبتهایی که با مجتبیی دوستداشتنی میکنم، پیدا کنید. پس دوباره تأکید میکنم اگه جایی از این متن رو کمی تلخ دیدید، مخاطبش مجتبیست و نه هیچ کودوم از شما فرهیختگان.
من یه مجتبیی دوستداشتنیام:
هرگز قبول ندارم خط بریل برای هیچ نابینایی در عصر مدرن، بِتونه کاربرد خاصی داشته باشه. وقتی همه گوشیها و رایانهها و تمام دستگاهها تقریبا امکان گویا شدن دارن، برای چی خط بریل؟ دلایل محکمی در مخالفت با خط بریل دارم که ذکر میکنم:
اولا برای خوندن خط بریل، انگشتهامون خسته میشن؛ والا انگار داری روی یه رنده هفتکاره زبر و خبیث دست میکشی. ساب میره خب این پوستِ لامصب!
دوم اینکه خط بریل، خوندنش خیلی دردسره. کافیه هوا یه کمی سرد باشه انگشتهات یخ کنه. حالا پاشو برو الاغ از قبرس بیار باقالی بار کن بِبَر بفروش یه بخاری بخر بیار بذار تا انگشتات گرم بشن بشه این خط مبارک رو بخونی.
سوم اینکه این خط بریل رو خیلی آرومتر از خط بینایی میشه خوندش. زمانی که یه آدمِ بینا دهتا کلمه رو زیر چشمش داره، من فقط میتونم با نوک انگشتم یه دونه حرف رو چک کنم؛ یعنی تسلطم روی متن، نود و پنج درصد کمتر از تسلط یه فرد بیناست. یعنی من فقط و فقط پنج درصد از تسلطی که یک آدم بینا روی متنش داره رو روی همون متن به خط بریل دارم. خداییش این خط بریل میارزه این همه خودمو واسه یاد گرفتنش اذیت کنم؟ تازه چهارم به بعدش رو نگفتم.
چهارم اینکه اگه بخوام کِتابامو به خط بریل داشته باشم، به فرض اینکه چاپگری برای چاپ بریل در دسترس باشه و کتابم چاپ شده باشه، پنج ششتا چمدان مسافرتی میخوام که فقط بتونم بیست جلد کِتابو که روی یه فلش مموری یا در یه کتابِ بینایی در قالب یکی دو هزار صفحه نوشته شده، حمل کنم. تازه کرایه بار رو روی هزینه چمدانهایی که باید بخرم اضافه کنید و ببینید چه مصیبتی میشه.
پنجم اینکه به فرض من بخوام همون ششتا چمدان کتاب کاغذی خط بریل رو به صورت دیجیتال شده بریزم توی یه یادداشتبردار خط بریل و با یادداشتبردار کوچولوم کِتابامو توی یه کیف کوچیک با خودم داشته باشم؛ شما بیست میلیون پول داری به حسابم بریزی تا من این یادداشت بردار رو بخرم؟ نمیارزه. یک کلام، ختم کلام. نمیارزه!
آهای مجتبیی دوستداشتنی؟ هوی هوی. واستا. تند میری. پیاده شو باهم بِریم:
اولا که چقدر سوسول تشریف داری. من سی ساله دارم خط بریل میخونم انگشتهام خسته نشدند پس چرا؟ جنس انگشتات ایرانیه عامو. برو دو جفت پنجتایی انگشت ژاپنی توی خیابون طالقانی بخر بنداز رو دستات. نه تنها خودت، بلکه نوه نتیجههاتم میتونن ایشالا اگه کور شدند، از انگشتات که بهشون ارث میرسه، برای خوندن خط بریل استفاده کنند.
دوما این مسئله که شما مریضی دوست داری بِری توی هوای سرد بریل بخونی که انگشتات یخ کنن بعد شاکی بشی، به محیطت برمیگرده و به روانپزشکت مربوط میشه نه به خط بریل. خب خط بینایی هم اگه بِری کنار یه جوشکار شروع کنی به کتاب خوندن، چشمات رو برق جوشکاری میزنه تا چهل و هشت ساعت نه تنها کتاب خوندنت مختل میشه، بلکه دیگه حتی نمیتونی چشماتو باز کنی. باید قطره بِچِکی تو چشات و یه جای تاریک با یه دستمال نم روی چشات بخوابی تا خوب بشی. مشکل خط بینایی نیست. خط بریل هم نیست. مشکل، روانِ مریضته. قرصاتو به وقت بخوری، خوب میشی.
سوم اینکه من چند نفر واست بیارم که خط بریل رو با همون سرعتی که یه بینا خط خودشو میخونه بخونه تا قانع بشی مشکل نحوه آموزشت و میزان تمرینت بوده؟ بگو چند نفر، تا بیارم. راستی قرصاتم یادت نره.
بحث چهارمت هم چرتو پرته. ما راجع به خود خط بریل حرف میزنیم که نیازمونه نه راجع به اینکه چطور باید کِتاباشو حمل کرد. بحث اینه که فنآوری پیشرفت کرده و با یه یادداشت بردار، قضیه حله. همون نکتهای که به عنوان پنجمین نکته بهش اشاره کردی. اگه پول داری، خب یکی بخر ننه من غریبم بازی در نیار. اگه نداری، دولتت مسئول و موظفه واست فراهم کنه. اینکه دولتت این کار رو واست نمیکنه، و اینکه اونقدر زحمت نکشیدی تا خودت پولدار بشی، ربطی به نقص خط بریل نداره و فقط پوچیِ دلایلت رو میرسونه.
ششم اگه خواستی یه سخنرانی طولانی در جایی که هیچ کامپیوتری در دسترس نباشه داشته باشی، چطور تیترهای اصلی و فرعی و زیرفرعی مطالبت رو به ترتیب و با دقت دنبال میکنی؟ اگه جاهای مختلف سخنرانیهای مختلف داشتی چطور؟ بیناها، مطالبشونو مینویسند با خودشون میبرند به جلسات سخنرانیشون. تو هم فرقی باهاشون نداری، اگه بخواهی یه سخنرانی داشته باشی، اگه بخواهی یه دکلمه یا شعر بخونی، اگه بخواهی اسامی افرادی که توی یه مراسم، جوایزی برنده شدند رو روی صحنه به عنوان مجری بخونی، اگه بخواهی بتونی شغلهایی رو انتخاب کنی که نیاز به خوندن توشون حیاتیه، باید باید باید خط بلد باشی. خط بریل!
هفتم اگه خواستی شب که شد برای بچه خودت یا بچههای فامیلتون داستان بخونی، وقتی کتاب داستان باشه ولی تو خط بلد نباشی چه کار میکنی؟ ناتوانیت در برقراری ارتباط و تعامل مؤثر با جامعه، در یکی شدن با جامعه، زمانهایی به چشم میخوره که نتونی پا به پای دیگران کارهای مفید و تأثیرگذار انجام بِدی. به نظرت بابا یا مامانی که قدرت تحرک و تکلم داشته باشه ولی نتونه از پس خوندن یه داستان بر بیاد، آیا هیچ مفت میارزه؟ خط بریل رو برو یاد بگیر؛ بَهونه هم نیار.
هشتم در استاندارد بینالمللی دسترسپذیری وسایل و اماکن، راهنماها و برچسبهایی به خط بریل، روی تابلوها و وسایل نوشته شدند که اگه بلد نباشی بخونیشون، کلاهت پس معرکهست. این استاندارد باعث شده خیلی از آسانسرها روی دکمههاشون خط بریل نوشته شده باشه بدون اینکه پیمانکار خودش توی فکر آسیبدیدگان بینایی بوده باشه. منتظری التماس ملت رو بکنی تا واست یه طبقه رو توی آسانسر بزنن؟ دلت میخواد طبقات رو اشتباهی بزنی و اعصابت بریزه به هم و از زندگیت عقب بیفتی به خاطر یه آسانسر؟ دوس داری توی قطار از همه بپرسی درِ دستشویی که به خط بریل از قبل واست مشخص شده کجاست؟ برو. برو خط بریل یاد بگیر تا دیر نشده.
نهم اینکه آیا میدونستی هم تجربه ثابت کرده و هم تحقیقات آماری ثابت کرده که نابینایانی که خط بریل بلد نیستند املای ضعیفتری نسبت به خوانندگان خط بریل دارند؟ یه نفر یه حرف خندهداری یه روز به من زد که بعد از دوازده سال که از اون حرف میگذره، هنوز دارم میخندم. طرف میگفت من هر متنی که با صدای کامپیوتر میخونم، میتونم متوقفش کنم و دوتا دکمه بزنم کلمهای که میخوام رو واسم هجی کنه. آخه یکی نیست بگه مسخره، اولا که آدم پدرش در میاد هر چند خط یه بار هی متن رو متوقف کنه کلماتی رو هجی کنه. بَعدِشَم این کار تأثیرش برای تقویت املا اصلا با میزان تأثیر خوندن از روی متن قابل مقایسه نیست. شما وقتی خودت شخصا از روی متن خط میبری، بدون اینکه تمرکز کنی یا دقت به خرج بِدی یا بخواهی، املای درست کلمات توی مغزت ثبت میشه. بدون زحمت. بدون دردسر. اگه املای ضعیفی داشته باشی، نامهها و گزارشهاتو غلط غولوط مینویسی و از سر کار اخراجت میکنند، نمیذارن هیچجا مشغول بشی چون آبروی سازمان رو میبری. برو. برو بریل یاد بگیر اینقدر روی اعصاب من راه نرو.
دهم اینکه آیا تا به حال فکر کردی اگه قرار شد معلم بشی، چطور میخوای با همه هماهنگ باشی؟ آیا کتابِ درسی رو از سایت آموزش و پرورش دانلود میکنی، یه یادداشت بردار میبری سر کلاس و از روی کتاب درسی میخونی و درس میدی، یا نکنه میخوای به مدیر مدرسه بگی من خط بریل بلد نیستم. این کتاب هنوز به خط نابینایی چاپ نشده. این کتاب هنوز گویا نشده. من نمیتونم این درس رو تدریس کنم. تواناییتو به رخ مدیر میکشی یا ناتوانیتو؟ کودوماش؟
یازدهم اینکه اگه به برنامههای رادیویی این طرف آب و برنامه های رادیویی اون طرف آب که توسط نابینایان اجرا میشه دقت کنی، به این نتیجه میرسی تقریبا همه برنامههای رادیویی داخل ایران که مجریهاش نابینا هستند، به صورت تولیدی یعنی ضبط و پخشی تهیه میشن، و مجریِ نابینای برنامه، به جای حرف زدن، چِرتوپِرت تحویل ملت میده. دلیلشو واست بگم؟ دوس داری بدونی؟ بعله. اون به اصطلاح مجریِ نابینایِ ایرانیِ رادیو، شخصی تنبله که یا بلد نیست بریل بخونه، یا بلد نیست بریل رو روان بخونه، و اتفاقا واسه همینم هست که نمیشه به برنامهاش نویسنده اختصاص داد. این آدم، مجبوره از خودش چِرتوپِرت در کنه و تازه فقط برای برنامههای ضبطی میشه ازش استفاده نمود. این آدم، چون خط بریل بلد نیست، نمیتونه زنده اجرا کنه، نمیتونه از روی خبری که در لحظه به دستش میرسه، بخونه. ما توی دِهِمون به اینا میگیم پهلوانپنبههای غیربریلی که فقط حرف میزنن. اونم رایگان!
دوازدهم تا حالا فکر کردی اگه به صداپیشگی جای شخصیتهای یه فیلم علاقه داشته باشی، اگه نتونی از روی دیالوگها بخونی، نمیتونی وارد این حرفه بشی؟ حالا بگو بینم توی ایران واسه یه نابینا شغل کمه یا تواناییهای یه نابینا در حد هیچ شغلی نیست؟
سیزدهم تا حالا فکر کردی اگه خواسته باشی خوندن و نوشتن به یه زبان جدید رو یاد بِدی یا یاد بگیری، بدون خط بریل، کلا ول معطلی؟ این که کامپیوتر واست میخونه، خب هنری نیست. اون داره میخونه. تو نمیخونی. تو داری گوش میدی. گوش دادن با خوندن فرق داره عسیسم.
چهاردهم تا حالا فکر کردی اگه روی وسایل و دیسکهای کامپیوتریت برچسب نزنی و نتونی برچسباتو بخونی، مجبوری هر دفعه تمام دیسکا رو امتحان کنی تا اونی که میخوای رو پیدا بنمایی؟ میگی قلم برچسبخوان داری؟ هان؟ آخ که تو چه زرنگی و من نمیدونستم. حالا عمویی. بگو بینم: اگه قلم برچسبخوانت خراب شد، اگه گم شد، اگه شکست، اگه باطریش به خاطر تحریم کلا توی بازار نبود که عوض کنی، چند هفته میخوای صبر کنی و از چند نفر میخوای کمک بگیری تا وسایل و دیسکاتو پیدا کنی؟
پانزدهم آیا فکر کردی گوش دادن به مطالب در طولانیمدت گوشاتو میتِرِکونه؟ یه کم که به استفاده از هدفون در طولانیمدت اصرار کنی، این مژده رو به تو میدم که فشارِ منفیِ پشتِ گوشات میره بالا و بنگ! سرگیجه میشی دیگه همیشه. تازه نگفتم اگه جای شولوغی بودی که نمیشد عملا به چیزی گوش داد چی؟ اگه ناراحتی اعصاب داشتی نمیتونستی به صداها به مدت طولانی گوش بِدی چی؟
شانزدهم آیا فکر کردی اگه جزو افراد نابینا ناشنوا قرار داشته باشی یا بعدا ایشالا جزو این دسته قرار بگیری، اگه خط بریل بلد نباشی، چطوری وقتی نه میتونی ببینی و نه میتونی بشنوی میخوای با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنی؟ خودکشی میکنی؟ پس من مُزاحِمِت نِمیشم. زودتر به کارِت برس!
هفدهم اگه بخواهی یه نقشه جغرافیا رو روبروی خودت باز کنی و موقعیت و وضعیت هر مکان رو توش متوجه بشی، اون وقت زمانی که خط بریل بلد نباشی، نتونی اسامی و وضعیت اماکن رو از روی نقشه بخونی، نکنه میخوای به نوارِ نقشه گوش بِدی؛ هان؟
هجدهم به این فکر کردی اگه توی یه کلاسِ زبان شرکت کنی و نتونی مثل دوستات از روی کتاب بخونی، حس ناتوان بودنت و مستحق ترحم بودنت در بچهها متولد میشه و در ضمن استادت نمیتونه مهارتهای خواندنت رو اندازه بگیره؟ اینطوری یا نمره نمیگیری و یا هم که از روی ترحم یه نمرهی ناپلئونیِ بیارزش به دست میاری.
حالا مجتبیی دوستداشتنی، خودت بگو ببینم، یک ماه وقت بذاری خط بریل یاد بگیری بهتره یا این همه مصیبتی که گفتم و اون همه مصیبتی که حال نداشتم بگم رو متحمل بشی؟ نگو که تو به هیچ کودوم از چیزایی که گفتم توی زندگیت برنخوردی؛ میترسم کلا زندگی نکرده باشی!
از خونه فرار کنیم؟
میدونید چیه؟ خیلی خوشحالم از اینکه بحث زندگیِ تنهاییِ مستقلانه چه خوب بازخوردهایی میگیره. خصوصا توی شبکههای اجتماعی، خیلیها به من پیام میدین و اطلاعات بیشتری ازم میخواید. این یعنی بحث استقلال، به شدت طرفدار داره و از طرف شما به خوبی و به درستی دنبال میشه؛ اونقدر مطلوبه که طعمش دهن رو آب میاندازه. چند نفر حتی ایمیل زده بودید. گاهیهاتون روی صندوق صوتی تلفن همراهم پیام گذاشته بودید. اکثریت هم مستقیم توی تلگرام به خودم با آیدی @luckymojy پیام متنی یا صوتی فرستاده بودید. خب مجتبی. اینا که میگی درست. حالا زندگی مستقل رو برای خودمون که نابیناییم، یا برای فرزند یا شاگرد یا والدین یا آشنایانمون که نابینا هستند، از کجا شروع کنیم؟ چطور به تنهایی مستقلانه زندگی کنیم. سوال خوبیه که جوابش هم بزرگه و هم مقداری سلیقهای. هنوز نرفتم کامل بخونم ببینم نابینایان غربی چی میگن در این خصوص. فعلا سلایق و تجربیات خودمو ردیف میکنم؛ تا بعدا که وقت کردم، نظر نابینایان غربی رو هم توی یه پست دیگه انعکاس بدم. پیامهای شما با اینکه از سی عدد فراتر نرفت ولی اونقدر سرِ ذوقم آورد که جوگیر شدم وقت بذارم و این نوشته رو تقدیمتون کنم:
گام اول: پذیرش واقعیتها
تنها و مستقلانه زندگی کردن، برعکس دیدگاهی که بعضی از افراطیهای خشکمغز ادعا میکنند، به این معنی نیست که شما برای کارهای روزمره، از جامعه کمک نگیری. ما از هر قشری که باشیم، به همقشریهای خودمون، و به اقشارِ بالاتر و پایینتر از خودمون، بهطور متقابل یا دوسویه وابستهایم. وابستگی در این سطح، برای تمام افرادِ روی زمین، یه امر کاملا طبیعیه. غیر از این هم اگه به شما گفتند، نه بپذیر و نه تلاش کن کسی بپذیره. اگه این قضیه رو قبول نداری، ادامه نده. اگه باورت اینی که من میگم نباشه، باید خیلی خیلی روی خودت کار کنی تا این باور رو به دست بیاری. اگه گام اول رو کج برداری، کج میشی، کج میری، و سر از بیراهه در میاری. بپذیر شما مشکل بینایی داری. بپذیر هر شخصی اعم از بینا یا نابینا، باید بتونه نیازهایی از دیگران رو برطرف کنه و انتظار داشته باشه دیگران هم نیازهای خودشو برطرف کنند. حالا که نابیناییت رو پذیرفتی، قبول کن که هر کسی برای کارش از ابزار مربوط به خودش استفاده میکنه و طبیعیه که عصای سفید، خط بریل، درشتنما، ذرهبین، نقشههای ماهوارهای، وسایل گویا، امکان ایجاد تضاد رنگ، مسیرهای برجسته، و هرچی ضعف بیناییت رو جبران میکنه، از جمله ابزارهای تو به حساب میان. اگه در استفاده از ابزارهات شرم داری و مرددی، همینجا صبر کن. اونقدر روی خودت کار کن تا چیزایی که گفتمو زنجیروار بخونی و بخونی و بفهمی و بفهمی و بپذیری.
گام دوم: یادگیری مهارتها
مهارتهای زیادی هست که باید یاد بگیری. استفاده از ابزارهایی که توی گام اول بهشون اشاره کردم، یه دسته از مهارتهایی هستند که باید یادشون بگیری. چطور وقتی کسی میخواد کمکت کنه برخورد احساسی و زنندهای نداشته باشی؟ چطور از مردم کمک بگیری؟ چطور عصا بزنی؟ چطور خط بریل رو با سرعتی که یه بینا خط بینایی رو میخونه بخونی یا خط بینایی رو درشت کنی و تغییر رنگ بدی؟ چطور با ماهواره مسیرها رو کف دستت داشته باشی؟ چطور از موبایل و کامپیوتر و خودپرداز و تمام دستگاههای گویا استفاده کنی؟ چطور از مسیرهای برجسته در مبلمان شهری به نفع خودت استفاده کنی؟ چطور کتابهای موجود در کتابخانهها و کتابفروشیها و نمایشگاههای کتاب رو به متن تایپشده یا به پروندههای صوتی تبدیل کنی؟ چطور دنبال شغل و شریک عشقی بری؟ چطور از عهده انجام وظایفت که مورد انتظار همسر و خانواده و کارفرما و اطرافیان هست بر بیایی؟ چطور کارهای روزمرهات از جمله درست پوشیدن و خوردن و آشامیدن و پختوپز و انجام خرید موفقیتآمیز مایحتاج و تعامل با جامعه و شرکت در فعالیتهای مشترک با بینایان رو از طریق ترفندهای جایگزین بینایی به بهترین نحو انجام بدی؟ چطور از انجام کارهای ساده و ابتدایی فنی مثل تعویض یه لامپ یا مهتابی عاجز نباشی؟ چطور پولاتو تشخیص بدی؟ چطور کلاه سرت نره؟ چطور به اشرار واکنش نشون بدی؟ چطور قابلیتهات رو طوری بدون شعار دادن به همه ثابت کنی که در محل کار و خانواده و محل زندگی تصویری از تو به عنوان یه فردِ مستقلِ توانمندِ تأثیرگذار در ذهن همه هک بشه؟ و خیلی از چطورهایی که نوشتهام رو بیش از حد طولانی میکنن.
من دارم از تجربیات خودم حرف میزنم؛ پس انتظار نداشته باش این نوشته، مهارتهای لازم رو به شما یاد بده. من فقط دارم راهی که میشه رفت رو توضیح میدم و توصیف میکنم. اینکه این راه رو بری یا نری، با خودته. برای هر کودوم از مهارتهایی که گفتم و حتی هر کودوم از مهارتهایی که نگفتم، میتونی از طریق دوستات و اینترنت و جراید بگردی اشخاص و نهادهایی رو پیدا کنی که به صورت رایگان یا با هزینه، مهارتهای مورد نظرتو به تو یاد بدند. تهش اینه که هرچقدر تعداد بیشتری از مهارتهایی که نیاز داری رو از قبل داشته باشی یا کسب کنی، خودت شخصا حس میکنی راحتتری، سبکتری، و نیاز کمتری به دیگران داری. اینطوری، اعتماد به نفست میره بالا، شغلهای متنوعتر و درآمدِ بیشتری رو تجربه میکنی، ارتباطات گستردهتری رو با همه خواهی داشت، و رضایتت از زندگی فراتر از انتظاراتت میشه. حس افسردگیت از بین میره، ناامیدیت رنگ میبازه، و عاشق خوشبختیت میشی. پس کارایی که بلد نیستی رو یه جا بنویس، به ترتیب اهمیت شمارهبندیشون کن، و برو به سمت کسب مهارتهایی که نوشتی.
گام سوم: ادغام در جامعه
سعی کن به رفت و آمد در محیط زندگی و کاریت همون روزهای اول مسلط بشی. خونهات کجاست؟ کودوم مغازه کجاست؟ بانک کجاست؟ آرایشگاه کجاست؟ درمانگاه کجاست؟ موقعیت اماکن مذهبی و تفریحی کجاست؟ محل کارت کجاست؟ چطور با چه وسایل نقلیهای و چطور پیاده از کجا به کجا میشه رفت؟ هرچی همه جا رو خودت بیشتر بلد باشی، وابستگیت برای این موارد ساده به دیگران کمتر میشه و عادی بودنت بیشتر به چشم میخوره. اینطوری، هزینهات برای آژانس و تاکسی اینترنتی هم خیلی کم میشه و حتی به صفر میرسه.
خیلی خوبه اگه این حقیقت که تو باید با الگو بودنت یه فرهنگساز باشی، تا آخر عمرت در نگرشت و در اعمالت جریان داشته باشه. طبیعیه که جامعه ناملایمات کم نداره. مثلا مجرد که باشی، کافیه یکی بیاد خونهات. اگه جنسش مخالف باشه، بعضی از همسایهها کاری ندارن اگه تو پسری ممکنه طرف خواهرت باشه یا مادرت و اگه تو دختری ممکنه طرف برادرت باشه یا پدرت. پیشفرضشون اینه که چون تو مجردی، و چون یه نفر از جنس مخالف که از نظر همسایه یه فرد ناشناسه اومده خونهات، پس قراره شما با هم رابطه جنسی داشته باشید. خون خونشو میخوره که یه صدای آهی، اوهی، جیغی، شکایتی، لذتی، یه چیزی که تأییدی بر افکار مالیخولیاییش باشه، از خونهات به گوشش بخوره. و وای اگه شما یه فیلم سینمایی ببینید که توش یه پسر و یه دختر مثلا بر سر یه لیوان چایی با هم دعوا کنن و جیغ و داد راه بندازن. مطمئن میشه شما دارید فیلم پورن یا سوپر نگاه میکنید تا برای سکس آماده بشید. یک اپسیلن احتمال نمیده و به این فکر نمیکنه که شاید دایی یا برادر یا خواهر یا خاله شما اومده تا مثلا برای مهمونی خانوادگیتون، در چینش وسایل و تمیزکاری و طبخ غذا و آمادهسازی دسر کمک شما باشه. باید دوروبریهات رو خوب بشناسی و یه وجهه مصمم و خوشبرخورد رو از یه فرد نابینا به نمایش بگذاری. کسی که کاملا عادیه، با همه مشترکات داره، و در عین خوشرفتاری، اجازه نمیده هیچ کس حریم خصوصیش رو خدشهدار کنه. گاهیها کلا کاری به کار کسی ندارن و حریم خصوصی حالیشونه. گاهیا از روی سادگی کنجکاوی میکنن. گاهیا کنجکاویشون برای آتوگیری و از روی بدجنسیه. با گاهیها باید رفیق شد. به گاهیها باید محل سگ نداد. خیلیها رو باید با باجهای کنترلشده مثل استخوانی که به سگ میدی آروم نگه داشت. از گاهیها باید آتو گرفت. زندگی مجردی توی محلههای متوسط و رو به بالا، خیلی راحتتره. مجتمعهای آپارتمانی شولوغ و چندین طبقه، غربت خاصی توشون حکمفرماست که بابِ حریمِ خصوصیه. خونههای ویلایی بالاشهر هم همینطور؛ جون میده واسه اینکه کسی کاری به سبک زندگیت نداشته باشه. خونههای واقع در بافتهای سنتی، مفتش و تجسسگر زیاد دارن. البته که من معتقدم حتی شما اگه شریک عشقیت رو برای سکس به خونه مجردیت دعوت کنی، کسی حق نداره کاری به کارت داشته باشه، ولی اون مثال رو زدم که بگم شما خیلی وقتها یه مهمون از بستگان درجه اولت هم که بخواهی داشته باشی سختت میشه چه برسه به شریک عشقیت. این چیزا نباید تسلیمت کنن. مقاومت کن. خود به خود یاد میگیری در مواجهه با چه گروههایی چه کاری بیشتر جواب میده.
من با خیلی از هممحلیهام، رابطه نیازهای متقابل رو شکل دادم و گسترده کردم. از بچهای که به دانشِ زبانم وابسته شده، تا راننده آژانسی که به پولم وابسته شده، تا پدری که به مشاورهام وابسته شده، تا نوجوانی که به اطلاعاتم در خصوص فنآوری وابسته شده، تا موارد بیشتر. منم به اونا وابستهام. مسیرِ مترو دسترسپذیر نیست؟ خب یکیشون منو میبره. وقتی مأمور میاد همه قبضهای همسایهها رو توی یه صندوق پستی میریزه خودم نمیتونم قبضهامو تشخیص بدم و جدا کنم؟ خب یکیشون واسم جدا میکنه. بلد نیستم کارای محضری و اداری مربوط به ثبت و تغییر یا انتقال اسناد و املاک رو ردیف کنم؟ خب یکیشون که وارده واسم ردیفش میکنه. حال ندارم تا سوپرمارکت برم؟ خب یکیشون با موتورش منو میبره. و بسیاری از این موارد مشابه وابستگیهای دوسویه که بین من و جامعه رواج داره.
اگه آدم مهموندوست و درِ خونه بازی هستی، به تمیزی خونهات، تازه بودن مواد یخچالت، شسته و مرتب بودن ظروف، تمیز بودن لباسهات، و نظم، به شدت اهمیت بده. البته این نظم، حتی اگه آدم تنهاییطلبی هم باشی، به شدت توی زندگیت مؤثره. نابینا، چینش وسایل رو به حافظه میسپاره. این چینش رو هیچ وقت به هم نزن؛ تو چشم نداری که بتونی با یه نگاهِ 360 درجه در اطراف خونه، چیزی که سر جاش نذاشتی رو ظرف کمتر از چند ثانیه پیدا کنی. باید بشینی دست بکشی روی زمین و زمان و مکان؛ تازه معلومم نیست موفق بشی گمکردهات رو پیدا کنی. اینطوری وقتت خیلی تلف میشه، کارات به آهستگی پیش میره، و از زندگیِ تنهایی متنفر میشی.
حواست باشه اونقدر سرگرمیهای جورواجور و مفید واسه خودت فراهم کنی که مجبور نشی از تنهایی به افسردگی یا ازدواجهای ناموفق پناه ببری. یه زبان خارجه مثل انگلیسی، یه مهارت ورزشی مثل شنا یا شودان، یه هنر مثل آواز یا بافتنی، یه چیزی برای یادگیری انتخاب کن و وقتی تموم شد، برو سراغ بعدی. انتخابهات رو از بین علایقت انجام بده تا انگیزهی کافی برای ادامهاش رو همیشه داشته باشی. اگه شغلت توی خونه هست، میتونی یه حیوان خونگی مثل سگ یا گربه یا پرنده مثلا کاسکو برای سرگرمی و ایجاد ارتباطی حسی انتخاب کنی و به نگهداری ازش مشغول باشی. کامپیوتر و موبایل و شبکههای رادیو تلویزیونی داخلی و خارجی رو هم که حتما در دسترس خودت قرار میدی. سفر زیاد برو. سفر خیلی خوبه. از سفرهای درونشهری از محلهای به محلهی دیگه گرفته، تا سفرهای برونشهری، تا بروناستانی، و تا خارجی. سعی کن یه آدم اجتماعی باشی یا حد اقل روابطت رو با همسایهها اونقدر مطلوب نگه داری که موقع نیازت به دردت بخورن. در عین حال، خودتو ضعیف جا نزن تا کسی نتونه سوارت بشه. خوشاخلاق باش و مصمم. یه مثل قدیمی مادر مرحومم میگفت: «ابر باش؛ ولی نبار». ابری که ابر بودنش رو نشون میده، ابهتش رو به رخ میکشه؛ ولی نمیباره تا زمینیهایی که از بارشهای قبلی آسیب دیدند رو دوچار آسیب بیشتری نکنه. فقط ابره. هی میگه ببینید، ابرم، میتونم ببارم، ولی نمیبارم؛ پس حواستون باشه کاری نکنید که مجبور بشم ببارم.
انسان با طبیعت، خیلی جوره. از خونه بیرون نزدن، با آژانس این طرف اون طرف رفتن، دست در دستِ این و اون بودن، همه اینا خودش باعث دوریت از هوای آزاد و آزادی ذاتیت میشه. گاهی وقتا بیبهانه، با رفیقات یا به تنهایی، بزن بیرون. همین دوروبر خونه خودت. چندصد متر یا چند کیلومتر دور بشو. یه پارکی، کوهی، جنگلی، جای بکری واسه قدم زدن و رها بودن انتخاب کن. هرچی توی جامعه خصوصا به تنهایی بیشتر دیده بشی، عادیتر میشی و بهتر توی ذهن ملت جا میافتی. اینطوری راحتتر پذیرفته میشی. لذت بردن از هوای مطبوع بهاری، آفتاب داغ تابستونی، حس و حال عاشقانه پاییزی، و برف و سرمای معصوم زمستونی، نباید برای تو یه تابو یا یه امر دستنیافتنی باشه.
نهایتا، پذیرش واقعیتهای موجود، فاصله گرفتن از تنبلی و لوس بودن و خودکمبینی یا خودبزرگبینی، آموختن روش استفاده از ابزارهای مورد نیاز، به کار گرفتن ابزارهای مورد نیاز در زندگی، کسب و بهکارگیری مهارتهای زندگی، تعامل دوستانه و مصمم با اطرافیان، تسلط به محیط کار و زندگی، رعایت نظم، واکنش مطلوب در خصوص تجسس جامعه، ایجاد سرگرمیها و شرکت در کلاسهای مورد علاقه، مسافرتهای جورواجور، گشت و گذار در طبیعت، و فرار از افسردگی و ازدواج ناموفق، از جمله نکاتی هستند که برای داشتنِ یه تجربه موفق از زندگیِ تنهای مستقلانه، مفید به نظر میرسند.
پارادوکسِ کوانتومیِ عجیبِ مریضِ دوستداشتنی
بگو چطور بودنِت رو تحمل کنم و به روی خودم نیارم که تو هستی و هستنهات به مردم میرسه. چطور لحظهی فریز شدهای که توش تن لُختت جلوی خودم ایستاده باشه و من ستایشش کنم رو فقط توی رویا بیارم با اینکه اومدم باهات همسایه شدم که واقعیت بشه ولی نشد. خودت بودی اذیت نمیشدی؟ چرا. بودی میشدی. ولی نیستی پس نِمیشی. من چه کار کنم که دارم میشم. این شدن رو دوست ندارم. شدنی رو دوست دارم که تو باشیو دستات باشنو شیطونیات. که تو باشیو لُخت جلوی من ایستادنهات و من در حال ستایش کردنهات. چطور به خودت اجازه میدی به دوستی با منی که به خودم و حتی پشت سرم گفتی اعتمادت بِهِم هزار هزاره اصرار نکنی. چطور میتونی بدونی یکی که خودت ازش خوشت میاد خِعلی دوستت داره ولی نسبت بهش بیخیال باشی. کاش میتونستم بدونم تو دقیقا با چی تحریک میشی. جلوی چشم من با خیلیهایی که سطحیتر از منن هستی و با من نه. باید برم یاد بگیرم چطوری یه آدمِ سطحی بشم. طوری نیست. شاید اگه یاد بگیرم چیپ و ارزون بشم، شاید اگه دستِ دوم بشم، تو بعد از سی سال از سر تفریح هم که شده، تعداد لحظاتی که نگاهی به من میندازی رو بیشتر کنی. تو که خودت دستِ اولی و دستِ اول بودنِ منو پیشِ دیگران تأیید میکنی، چرا دستِ دوم دوست داری رو نمیدونم.
هرکی ندونه که خب مطمئنا هیشکی نمیدونه، فکر میکنه من دارم توی این نوشته، و میخوام در فضای واقعی، باهات لاس بزنم. فکر میکنه من رابطه جنسی قصدمه. خوانندگان من شاید نتونن فراتر از نوک دماغِشونو ببینن ولی من بازم مینِویسمت. تماس پوست به پوست که فقط جنسی نمیشه. عشقبازی که فقط سکس نیست. چه کسی اینو میفهمه. شاید فقط خودت. خودت که سی ساله نه میعشقی منو و نه میذاری من بعشقمت. مریض. تو مریضی. منم مریض شدم. مریضم. امراضم سی ساله فکری بودن، تازگی دارن جسمی میشن. تیک میشن. کاش فرمولت رو کشف کنم. فرمولِ بند کردنت. پایبند کردنت. مجبور به رفتار وسواسی ناخواسته کردنت.
من سی سالی میشه دارم به این چیزا فکر میکنم. هی فکر میکنم. هی دیوونهتر میشم. عاشق دوزاری نیستم که گریه کنم یا التماس. معشوق دوزاری نیستی که واسه التماس طرف مقابلت اهمیت قائل بشی. تو ریشه نِمیدی. نمیدونم خوبیته یا بَدیته. فقط میدونم واسه من یکی که خوب نیست. اگه ریشه میدادی، یه جا میکاشتمت توی یه گلدون بندت میکردم. باغچه، باغ، بیشه، صحرا، حتی جنگل هم حریفت نیست. بمیری کاش. بمیری که من حد اقل بدونم نیستی و ندارَمِت. اینکه میبینم و میدونم هستی و ندارَمِت خیلی اذیتم میکنه. از بس افکار مالیخولیایی احاطهام کرده، خودمم یه جلوه، یه تجسم، یه عینیت از مالیخولیا شدم. ماهیتم داره عوض میشه. تو مریضی. مریضیت بیتفاوتیته. خبرم داری که مریضی. از مریضیت هم لذت میبری. تو حیف صورت سفیدت نیست؟ حیف قیافه ککمکیت نیست؟ تو حیف دلبریهات نیست؟ حیف نمکات نیست؟ تو حیف هیچیت و همهچیت نیست که اینطوری میکنی. تو کاش نبودی از اولش. اصلا کاش من نبودم. کاش اگه هم بودیم، نزدیک هم نبودیم. کاش جامو نزدیکت پهن نمیکردم. کاش شببو نبودی که خوابو از آدم بگیری. دماغم درد میکنه. بمیری کاش. اه. مریض.
چطور چشمات به من خیره میشنو خودت نه! چطور دستات به من آویزون میشنو خودت نه! چطور شیطنتهات از سر و کولم بالا میرنو خودت نه! چطور همهی سلولهای بدنِت علاقهشون برای با من بودن رو سرت فریاد میزننو خودت نه! تو کوفته مرض بگیری ایشالا. خب مریض شدم آخه مسخره. چرا یه کم زمخت نیستی که ازت بَدَم بیاد. چرا یه کم تنفرانگیز نیستم که ازم بدت بیاد. اگه از من بدت میومد و باهام نبودی حرفی نبود. تو منو دوست داریو بام نیستی. مریضی چون. مگه میشه آدم کسی رو دوست داشته باشه و باش نباشه! خب معلومه که میشه. وقتی کسی مریض باشه میشه. مریضِ من. چه کار کنم که باید هزار بار دیگه هم بنویسم ولی خالی نِمیشم؟ بنویسم، اذیتم. ننویسم، اذیتم. کاش تو میمُردی.
حیف انگشتهای حلقه شدهات دُورِ انگشتهام نیست که درخواستِشونو پس میزنی. حیف تیشرت عطرناکت نیست که با انگشتهام فقط بهطور محدود و لحظهای بهش دست میزنی. حیف نیست به پیروزترین مردهات حرف از شکست میزنی. حیف نیست برای تشویقِ دستِ دومهای هرجایی، دست میزنی. معلومه که حیف نیست. تو اصلا چی حالیته که حیف حالیت باشه. تو دیوونهی دوستداشتنیِ مریض، آفریده شدی که شکنجه کنی و دوست داشته بشی. خدا هم مثل تو مریضه که یه مریض مثل تو آفریده. خدا اگه سالم بود، تو رو سالم میآفرید تا من بتونم با تک تک سلولهام، به صورتی تماسی، تک تک سلولهاتو ستایش کنم. خدا مریضه که منو به ذهنِ نامحدودم محدود کرده. من اسمشو مریضی میذارم. سادیسم. تو با خدا تبانی کردید اذیت کنید و بخندید. خندههایی که متأسفانه دوست دارَمِشون. مازوخیسم.
چرا وقتی نیاز به کمک دارم و میدونی واسه کمک خواستن به کسی رو نمیزنم خودتو واسه کمک کردن به من به خطر میندازی؟ یعنی باور کنم تو این همه بیتفاوتی؛ واسه تفریح کمکم میکنی. یعنی تو این احساس نداشتهات توی حلقم. یعنی بمیری کاش. چرا گاهی لطیف لطیف میایی ظریف ظریف خودتو مثل یه پرنده شکل یه خرگوش شبیه به آهو توی بغلم رها میکنی. تفریحه واست. تو که خوش خوشک بهترین خواباتو وقتی سرت رو شونمه میری، چرا مریضی پَر میکشی. مگه آزار داری. خودآزار. مازوخیست. چرا کسایی که همه مطمئنن آدم حسابشون نمیکنی آدم حساب میکنی. چرا من رو که همه مطمئنن آدم حساب میکنی آدم حساب نمیکنی. پس چرا روابط شبه عاطفی میگیری بام. پس برو. پس نَیا. پس چرا برمیگردی گاهی بازم. میدونم. مریض شدم. نمیدونی اگه یه اهل ادبیات اینو بخونه هجو و حشو هم اسمشو نمیذاره.
طوفانِ ذهنیِ مریض. مگه این نیست که چشمت دنبال هیجانه. خب من که هیجان ندارم. من که تفریح ندارم. من که تو باشیو نباشی، هیچیت بهم نمیرسه. چرا بیخبر میایی؟ چرا بیخبر میمونی؟ چرا بیخبر میری؟ چرا هیچیت از قوانین فیزیک طبیعی پیروی نمیکنه. چرا مثل فیزیک کوانتوم هزار احتمال راجع به تو میره و همگی هم درست در میاد. چی هستی مگه تو! من بزرگت نمیکنم بیخودی. آخه تو کوچیکی. خودِتَم میدونی این کوچیک بودنِت رو بیشتر دوست داری و دارم. کاش این کوچیکِ کوانتومیِ دوستداشتنیِ غیرقابلتحمل بمیره! کاش!
یادمه خیلی شِکلای رنگی رنگی دوست داشتی. عشقبازیای رنگی رنگی دوست داشتی. من که نشونه میدمت انکار میکنی. دعوت میکنمت ابراز انزجار میکنی. بعد میبینم با یه حیوانِ آدمنما به عشقبازی از جنس رنگی رنگی نزدیک شدی. من چون زیادم دوست نداری. خوب میدونم چون من خیلی خوبم دوست نداری. یه بد میخوای همیشه. یه کثیف. یه دوستنداشتنی. یه آشغال. من چه کار کنم که نه تو خودت آشغالی و نه من خودم میتونم آشغال باشم. مریضی دیگه. مریضی. سالم بودی کاش. مریضم کردی. کاش منم بمیرم. اه. تحملش سخته. خیلی حسهای قاطی میاد سراغم. تو که واست فرقی نداره. کاش واسه منم فرقی نداشت. تو انگاری این زندگی رو قبلا یه دو سه بار به دنیا اومدی و زندگیش کردی. همه چی رو میدونی و میتونی. همه چی رو بلدی. دقیقا حواسِت هست چه وقت چی میشه و بهترین کار کودومه. واست مثل یه سریالِ تکراریه.
تا چه زمانی من چسناله کنم. دست دومم کردی و بازم ازم استفاده نمیکنی و نمیذاری ازت استفاده کنم. چیپم کردی. خیلی ارزون شدم. بازم فایده نداره. تو چی میخوای پس. فهمیدم. تو یکی میخوای که هرچی باشه باشه ولی مجتبی نباشه. اه. لعنتی. مات شدم. این یکی دیگه نشدنیه. من حتی اگه خودمم نابود کنم آخرش مجتبی هستم. نمیخوام. اگه این واقعیت باشه نمیخوام بپذیرمش. البته که پاک معلومه نخواستن و نپذیرُفتنِ من فایده نداره. متأسفانه من مجتبی هستم و تو با اینکه مجتبی رو دوست داری ولی دوست داری با کسی باشی که مجتبی نباشه. حالت خوش نیست دیگه. کاش از اول فهمیده بودم سی سال روت وقت نمیذاشتم. ولی حالا که فهمیدم، بازم روی خودت وقت میذارم. باقیِ عمرم به این فکر میکنم چطور ممکنه یکی مجتبی رو دوست داشته باشه ولی دوست داشته باشه یکی دیگه غیر از مجتبی رو رنگی رنگی بعشقه. مهال. پارادوکسِ کوانتومیِ عجیبِ مریضِ دوستداشتنی.
موریانه
توجه:
این داستان تخیلیست و زاییده تراوشات فکری نویسنده میباشد. هرگونه تشابه شخصیتها، رویدادها، و عناصر داستان با متناظرشان در جهان واقعی، کاملا تصادفی و ناخواسته و خارج از کنترل نگارنده میباشد. در صورتی که به خواندن این محتوا ادامه دهید، به این معنیست که تخیلی بودن آن را پذیرفتهاید و هیچ مسئولیتی متوجه نگارنده نمیدانید. در غیر این صورت، فورا این صفحه را ببندید.
تقریبا یکی دو ماهی میشد که آرمین و فرشید، هر دو توی یه مدرسه بودن. جفتشونم کلاس پنجم. جفتشونم نابینا. از وقتی پدر و مادر آرمین قرار گذاشتن که بچهشون با همسالهای بینا درس بخونه، یه مدرسه به نامِ خلاقانِ متفاوت انتخاب کردن و آرمینو از هشت سالگی توش ثبت نام کردن. حالا سه سال بعد، آرمین یازده ساله، یه بچه شاد و زرنگ و دوستداشتنی بود، با قد تقریبی صدو پنجاه سانت، سی کیلو بیشتر وزن نداشت از بس که لاغر بود. زیبا بودنش به همراه خوشلباس بودن و خوشاخلاق بودنش، بچههای زیادی از همکلاسیهاشو دورش جمع کرد. خوبی این عالم بچگی اینه یه چیزایی داره که نمیذاره اگه یه بچه نقصی هم داره، توی چشم بقیه دوستاش بیاد. بچهها واسشون اهمیت نداشت آرمین حتی نور رو هم نمیتونه ببینه. دوستش داشتن و اونم بچهها رو دوست داشت. چنان طرف آرمین بودن که حتی یه نفر جرأت نمیکرد از روی کنجکاوی یا خوشمزگی بخواد سر به سرش بذاره.
فرشید، از همون روز اولی که توی پیشدبستانی بود، با آرمین دوست و همکلاسی بود. تا همون روزی که آرمین از مدرسه نابینایی رفت هم با هم دوست بودن. حتی بعدشم با اینکه توی یه مدرسه نبودن، هم دیگه رو توی مسابقات ورزشی یا اردوهایی که آموزش و پرورش استثنایی ترتیب میداد، میدیدن. حتی تا حدی رفت و آمد به خونه هم دیگه هم داشتن. پدر و مادر فرشید، اوضاع رو خیلی سخت میگرفتن. معتقد بودن فرشید، از جامعه مرفهه و نباید با آرمین و امثال آرمین بپلکه. فرشید، یه پسربچه کمی تپل با تقریبا 140 سانت قد، چهل کیلو وزنش بود. خیلی آرمین رو دوست داشت ولی اونقدر پدر و مادرش آرمین رو به خاطر بدن لاغر ناشی از سوء تغذیه و وضع مالیش سرزنش میکردند و گاهی حتی جلوی خود آرمین این حرفها رو با کنایه میگفتن که خجالت میکشید اونطور که دلش میخواد با آرمین صمیمی بشه.
پدر و مادر فرشید، وقتی دیدن رقابت خاصی توی مدرسه نابینایی بین بچهها نیست، وقتی دیدن پیشرفت فرشید زیاد خوب نیست، بعد از یکی دو جین معلم خصوصی که واسهش گرفتن و بازم فایده نداشت، تصمیم گرفتن بچهشون رو به یه مدرسه بینایی منتقل کنن. چه مدرسهای بهتر از خلاقانِ متفاوت؟ چطور پدر و مادر فقیر آرمین تونسته بودن پسرشون رو توی اون مدرسه به شدت گرون و لاکچری نامنویسی کنن، برای پدر و مادر فرشید، یه علامت سوال گنده بود. به هر حال که نخواستن کم بیارن و اونا هم فرشید رو توی همون مدرسه نامنویسی کردن. به فرشید توصیه کردن با آرمین دوست نشه. سعی کنه با خوراکی و پول دادن به بچهها اونا رو به طرف خودش بکشه. فرشید باید از آرمین جلو بزنه. فرشید، پول داره، و این یعنی همه چی داره. کسی که همه چی داره، نه تنها نباید از کسی که هیچی نداره عقبتر باشه، بلکه باید ازش جلو بزنه. فرشید، دوست داشت با آرمین باشه ولی یواش یواش با حرفایی که پدر و مادرش و فامیلاش توی گوشش خوندن، کمی به این قضیه فکر کرد و تا حدودی متقاعد شد که از لحاظ طبقات اجتماعی و اقتصادی با آرمین یه فرقهایی داره.
این باورِ فرشید، از اونجایی خودشو نشون داد که رفت و به اینکه با آرمین همنیمکته، اعتراض کرد. معلمهاش متقاعد شدند که فرشید رو کنار دوستای خودش بشونن تا بتونه مطالب روی تخته رو از دوستاش بپرسه. بعضی از بچهها به آرمین که حالا روی یه نیمکت دونفره تنها نشسته بود، از چپ و راست مطالب تخته رو میرسوندن. حس بدی توی آرمین به وجود اومده بود. حس میکرد اون همه که معلمان مدارس نابینایی و پدر و مادرش بهش گفته بودن به فکر همنوع خودت باش، چرتوپرت بوده. حسش تبدیل شد به یه جرقه. ذهنش آتیش گرفت. احساساتش شعلهور شد. بخش زیادی از حس همنوعدوستیش سوخت و خاکستر شد. با خودش میگفت چطور من اول سال به خاطر فرشید، سهراب همنیمکتی پارسالم رو فرستادم یه نیمکت دیگه تا فرشید که خودش دوست داشت پیشم باشه رو خوشحال کنم و الان هم فرشید تنهام گذاشته و هم سهراب چند ماهه که به یه همنیمکتی تازه عادت کرده. اما آرمین همیشه زود از همه چی رد میشد. بیخیال شد. زنگ تفریح که خورد، خواست بدو بدو مثل همیشه خودشو به حیاط برسونه که معلم نگهش داشت. همه از کلاس بیرون زدند به جز پنج نفر از بچهها و معلمشون. تا آرمین اومد قضیه رو بپرسه، همه بچهها شروع کردن به سر و صدا و معلم به زحمت ساکتشون کرد. بعد از آرمین پرسید: «میخوای پیش کودوم یکی از این بچهها بشینی. دوستات حالا که دیدن یه جا پیشت خالی شده، همهشون میخوان توی نیمکت تو باشن. علی هست، امیر هست، جواد هست، کاوه هست، سهرابم هست. خودت انتخاب کن». آرمین مات مونده بود. نمیدونست از شدت شادی گریه کنه یا بخنده. گفت: «اجازه آقا ما اگه یکیو انتخاب کنیم، یه وقت بقیه ناراحت بشن. ما همه دوستامونو دوست داریم. نمیدونیم چی بگیم. قرعهکشی کنیم. سنگ کاغذ قیچی. شاید اگه تنها باشیم بهتره تا دوستامون ازمون ناراحت بشن». همه بچهها گفتن: «تو سهراب رو خیلی دوست داری مگه نه»؟ آرمین گفت: «سهراب رو که خیلی دوست دارم ولی شما رو هم دوست دارم. آقا من تنهایی میشینم مشکلی ندارم بیایید این بحث نیمکتو تمومش کنیم بریم بازی. اجازه میتونیم بریم»؟ معلم گفت: «صبر کنید. من یه راه حل دارم. نظرتون چیه با مدیر هماهنگ کنم هر روز یکیتون پیش آرمین بشینه». همه قبول کردن و از شادی جیغ کشیدن. یه ثانیه بعد، معلم موند و درو دیوار کلاس. بچهها به سرعت جت از کلاس زده بودن بیرون و از همون در خروجی کلاس، شروع کردن به گرگم به هوا. جالب که آرمینم باهاشون همراه و همبازی بود.
فرشید، با دوستاش که به لطفِ پول و خوراکی دورش جمع بودن، دم در بوفه مشغول خوردن شیرعسل با کیک پِچپِچ بود. از همون کیکهایی که یه مغز نوتِلا مانند وسطش داره. همونا که خیلی هم گرونه. فرشید از نظر دریافت کمکهای درسی از دوستاش چیزی کم نداشت. آرمینم همینطور. جفتشون دو تا راه متفاوت رو پیش گرفته بودن و طبیعی بود که رابطهشون سر همین قضیه کلا در سکوتی مبهم گم شد. البته آرمین نه که از فرشید خیلی خیلی بهتر باشه، ولی راستگویی، سادگی، و پشتکارش بیشتر بود. دوستاش به خاطر همین چیزا بود که با عشق حتی بیرون از مدرسه هم همراهش بودن و عصرا باهم میرفتن پارک بازی و حتی مشقاشونو خونه هم دیگه باهم مینوشتن. دوستای فرشید اما دوستیشون رو با فرشید به مدرسه محدود کرده بودن. اونا عصرا باهم پارک میرفتن ولی غیر از یکی دو بار نه فرشید رو با خودشون میبردن و نه از این کار لذتی میبردن که یه نابینا رو دنبال خودشون بکشن. همون معصومیتی که بچهها دارن و نمیذاره نقص یه نفر به چشم بیاد، توی دوستای فرشید هم بود ولی فرشید با محبتهای زیادی و باج دادن های بیهدف، این معصومیت کودکانه دوستاشو به یه خودخواهی و طمع برای تیغ زدن هرچه بیشترش تبدیل کرده بود و خبر نداشت.
فرشید، اگه میتونست این مسئله رو مدیریت کنه، اگه پدر و مادرش یا یه نفر عاقل راهنماییش میکرد، خیلی میتونست با پولاش مانور بده. میتونست دماغ آرمینِ مظلوم که اتفاقا هیچ کاری با فرشید نداشت رو از روی سرگرمی هم که شده به خاک بماله ولی کسی دوروبر فرشید نبود که یادش بده کودوم کار درستترین کاره. این بود که فرشید منابع مالی و خوراکیش رو یه طورهایی هدر میداد. به جایی رسید که دوستای فرشید، شرطی شدن. تا فرشید چیزی نمیداد، کاری واسش نمیکردن. آرمین اما این مشکلات رو نداشت. از بچگی روی پای خودش بود. هر کاری که هر کسی روزی واسش انجام میداد رو میرفت خودش هم یاد میگرفت. همهش دوستاش میگفتن: «چرا میخوای یاد بگیری چطوری بند کفشتو ببندی؛ ما که هستیم. چرا میخوای یاد بگیری دستشویی کجاست؛ ما که هستیم. چرا میخوای یاد بگیری چطوری از مدرسه تا خونه پیاده و با ماشینای خطی میشه رفت؛ ما که هستیم». آرمین همیشه میخندید و میگفت: «آقا خب یادم بدین دیگه»! و اونا با اشتیاق یادش میدادن.
آرمین، بعد از سه چهار سال که توی اون مدرسه بود، به خودش، به پدر و مادرش، به معلمهاش، به دوستاش، و به همه ثابت کرده بود که از کمک همه خصوصا توی کارایی که سختشه لذت میبره ولی اگه کسی هم کمکش نباشه، خودش در حدی هست که بتونه شلوارشو بالا بکشه و نیاز نیست کسی زیپشو واسش ببنده. آرمین، یه حس عاطفی و گرمی داشت که با همه احوالپرسی میکرد و به همه هرچی داشت تعارف میکرد. هر بچهای از چیزی شاکی میشد، آرمین اونجا بود تا هر کاری میتونه بکنه انجام بده. همیشه از دوستاش میخواست باهم برن کمک مسئول بوفه و جنساشو واسش توی قفسهها بچینن. مسئول بوفه به آرمین خیلی اعتماد داشت و همیشه میگفت: «کاش پسرِ تخس منم کور بود ولی اینقدر سر به هوا و خودخواه نبود». البته آرمین از این حرفها خوشش نمیومد ولی چیزی هم نمیگفت و همیشه یه لبخند نمکی روی لباش بود. تزیین مدرسه برای مناسبتها، یه پاش آرمین و اکیپش بودن. اداره کتابخونه مدرسه، بازم آرمین و اکیپش. نشریه دیواری دانشآموزی، مال آرمین و اکیپش همیشه جزو پنجتای اول بود. با اینکه درسش خیلی خوب بود، شیطونیهاش هم زبانزد بود. یه بار مدیر مدرسه، آرمین و امیر رو به خاطر اینکه روی دیوار مدرسه در حال راه رفتن بودن، چنان کتکی زد که خبرش توی کل مدرسه پیچید. آرمین، توی خونه هم از سر و کول پدر و مادرش بالا میرفت. گاهی مادرش میگفت: «من اگه تو پسرک نمکی رو نداشتم دلم توی این دنیای کوفتی به چی میتونست خوش باشه». آرمین، میفهمید باباش به خاطر اونه که دو شیفت کار میکنه و همیشه سرش درد میکنه. شبها دیروقت بیدار میموند تا بابا برسه خونه. یه لیوان شربت خنک از مامان میگرفت میاورد واسه بابا. بعدشم مینشست روی زانوهای بابا و صورت بابایی رو غرق بوسه میکرد. انگشتهای کوچیکش رو لای موهای باباش فورو میکرد و پوست سر بابا رو ماساژ میداد. مامانش میگفت: «مگه تو دختری اینطوری خودتو واسه بابات لوس میکنی». آرمینک میخندید و میگفت: «معلممون گفته آدم آدمه. دخترو پسر نداره». باباش آرمینو غلغلک میداد و میگفت: «تو هم یه پدرسوخته هستی مثل معلمت. باریکلا به معلمت». اینکه آرمین برای کوچکترین نگرانیهای پدر و مادر و اطرافیانش اهمیت قائل میشد و به نگرانیهای همه گوش میکرد و دل به دل همه میداد، از این بچه، یه موجود استثنایی به وجود آورده بود.
در عوض، وقتی فرشید پیش پدر و مادر خودش شاکی میشد از اینکه آرمین با دوستاش عصرا میرن پارک، اونا جواب میدادن که ولگردی توی پارک، بیکلاسیه. وقتی شاکی میشد که تا چیزی ندم کاری واسم نمیکنن، جوابش میگفتن خب وقتی چشمتو کم داری بایدم یه چیزی بهشون بدی تا بات رفیق بمونن. مام که خدا رو شکر کم نداریم. اونقدر بده بهشون تا بترکند. فرشید جان باور کن دوستات گاهیاشون با اینکه خیلی پولدارن، پدر و مادرشون مثل ما لارج نیستن و خسیسن. نگاه به ما نکن خرجت میکنیم. خیلیا اینطوری نیستن. به همینا همه چی بده تا دوروبرت بمونن خب عزیزم. ما که واست کم نذاشتیم که. پدر فرشید همیشه بهش میگفت: «ببین مادرت همیشه اندازه چند نفر واست پول و میوه و خوراکی میذاره که تو سرت بالا باشه». وقتی فرشید از نیاز به حسی واقعی که بین آرمین و دوستاشه شاکی میشد، بهش میگفتن مگه تو دختری که رمانتیک بازی درمیاری. اینطوری بود که فرشید هیچ وقت جرأت نمیکرد از لحاظ عاطفی به والدینش نزدیک بشه و نمیتونست دردشو جایی بگه. پل پشت سرشو خراب کرده بود و نه تنها قادر نبود آرمین رو با اون همه که دورش بودن اذیت کنه که کمی خنک بشه، بلکه حتی نمیتونست دوباره با آرمینی که حس همنوعدوستیش خاکستر شده بود دوست بشه.
حس فرشید به آرمین، اوایل بچگیشون دوستی بود. بعد تبدیل شد به حس بیتفاوتی. حالا داشت تبدیل میشد به حس سرخوردگی و دشمنی. این خیلی خطرناک بود. آرمین، با اینکه فقیر بود، توی مدرسه هیچی کم نداشت. پدرش سخت کار میکرد و هر طور شده بود خرج آرمین رو میرسوند. برای شهریه کلاس دوم آرمین، پدرش یه وام گرفته بود که تازه سال قبل اقساطش تموم شده بود. آرمین چون درسش خوب بود و چون همیشه توی مسابقات علمی شرکت میکرد، کلی تخفیف برای شهریهاش میگرفت و باعث میشد پدرش انگیزه بیشتری پیدا کنه که آرمین رو توی همون مدرسه نگه داره. فرشید اما پدرش مثل ریگ پول خرج میکرد چون پولش از پارو بالا میرفت. فرشید خیلی خودخوری میکرد. ناراحت بود که چرا آرمین بین تمام بچههای مدرسه شناخته شده بود ولی خودش نه. هرگز وقت نمیذاشت رفتار خودش با رفتار آرمین رو مقایسه کنه. اونقدر حرصی بود که اصلا به سابقه حضور آرمین توی اون مدرسه فکر نمیکرد. هر روز عصبیتر میشد. هر روز توی خونه و حتی بین دوستاش بهونه میگرفت و پرخاشگری میکرد. یه روزی به ذهنش زد یه بلایی سر آرمین بیاره تا کمی حسش بهتر بشه. خودشم میدونست انتقام گرفتنِ بیدلیل از آرمین واقعا نامردییه ولی نمیتونست آروم باشه و خندههای واقعی آرمین و دوستاشو که با مال خودش و دوستاش مقایسه میکرد، آتیش میگرفت. قضیه نحوه اذیت کردن آرمینو به دوستاش گفت و نقشهای که کشیدن این بود که توی اردوی بعدی، آرمین رو از یه جایی هول بدن تا مثلا سرش بشکنه. مشکل این بود که اونقدر همه دوستای آرمین دوروبرش بودن که دسترسی بهش توی یه موقعیت تنها تقریبا غیر ممکن بود. نهایتا چند روز بعد که اردوی کوهنوردی برگزار شد، زمانی که قرار شد آرمین در اواسط کوه که کلی ازش رفته بودن بالا منتظر بشه تا دوستاش چندتا سنگ بزرگ رو از سر راهش بردارن، دوستای فرشید، فرشید رو به طرف آرمین هدایت کردن و فرشید خودشو محکم طوری به آرمین زد که آرمین سر خورد به سمت پایین. فرهاد، یکی از دوستای فرشید، از همون اولش هم با این کار مخالف بود و وقتی صحنه رو دید، خواست کاری کنه ولی دیر شده بود. دستای کوچیک آرمین در حین سر خوردن، مرتب روی تیزیِ تختهسنگها کشیده میشدن و در عین اینکه زخمی و خونآلود میشدن، دنبال جایی میگشتن برای گرفتن. آرمین داد میکشید و دوستاش که فهمیدن در حال سقوطه، فریاد زدن چپ چپ و این شد که آرمین تونست با راهنمایی بچهها دستشو به یه تکه سنگ که به شکل یه نیزه درومده بود بگیره و نیفته پایین. اما سرعت زیاد آرمین باعث شد وقتی داشت توقف میکرد، یه پیچ شدید بخوره و سرش به یه تیکه سنگ برخورد کنه. همه تا رسیدند به آرمین، در حال از دست دادن هشیاریش بود. همه کارکنان و بچهها جمع شدن دورش و با مصیبت از کوه آوردنش پایین. وقتی آمبولانس اختصاصی مدرسه که پایین کوه برای حوادث پیشبینی نشده در نظر گرفته شده بود به بیمارستان رسید، آرمین به دلیل ضربه و شوک و خونریزی مغزی توی کما رفته بود.
کسی به فرشید چیزی نگفت چون همه گفتن نابینا بوده و ندیده خورده به دوستش. کمی دوستای آرمین سرزنش شدن که چرا حواسشون نبوده و آرمینو تنها گذاشتن در حالی که هرچی دوستای آرمین توضیح میدادن، هیشکی باور نمیکرد دوستای آرمین داشتن مسیر رو برای دوستشون صاف میکردن. نهایتا مسئولیت به عهده مدرسه افتاد که البته چون رضایتنامه از والدین آرمین گرفته شده بود، خطر خاصی متوجه مدرسه نمیشد. به پدر آرمین گفته شد که میتونه از مدرسه و آموزش و پرورش شکایت کنه ولی پدر آرمین هیچ کاری نکرد. پدر و مادر آرمین دیگه فقط توی بیمارستان بودن. خواب و خوراکشون شده بود اشکو اشکو اشک. یه روز که مدیر مدرسه اومد عیادت آرمینی که توی کما بود، از پدر و مادر آرمین در خصوص نحوه تأمین هزینههای بیمارستانی سوال کرد و اینکه از چه جاهایی و به کجا شکایت کردند. وقتی شنید که اونا قراره هر کودوم یکی از کلیههاشون رو برای پسرشون بفروشن و فقط به دنبال خوب شدن بچه خودشون هستن و هیچ شکایتی نکردن، از میزان سادگی و نجابت این خانواده، برق سهفاز از چشماش زد بیرون و اشکش جاری شد. غرورشو گذاشت زیر پا و دو سه دقیقه فقط گریه کرد. مدیر، با روابطی که با اعضای هیئت مدیره مدرسه و مدیران آموزش و پرورش ناحیه و والدین بعضی از دانشآموزها که میدونست توی کار خیر هستند داشت، در عرض کمتر از یک ماه، ترتیبی داد که تمام مخارج آرمین پرداخت بشه. آرمینی که به هوش نمیومد و این مسئله هرچی طولانیتر میشد، نگرانی پزشکان و تمام دوستداران آرمین رو بیشتر میکرد.
فرشید و دوستاش فکر نمیکردن این قضیه اونقدر جدی بشه. در حد شکستن سرش برنامهریزی کرده بودن ولی نقشهشون از همون اولش یه نقشه بچگانه و ناشیانه بود که مصیبت درست کرد. کل مدرسه سوت و کور شده بود. شیطنتهای آرمین ریزنقش که از ریزنقشی توی مدرسه به میکرو آرمین معروف شده بود، دیگه توی حیاط و راهروها و کلاسهای مدرسه جریان نداشت. صدای سوپرانوی آرمین هیچ کجا نه توی مدرسه و نه توی خونه دیگه طنینانداز نبود. کلاس بالاییها و کلاس پایینیها هم از نبودش دلتنگ بودن. فرهاد، یکی از دوستای فرشید، اونقدر غم به دلش فشار آورد که رفت و تمام قضیه نقشه بودن ماجرا رو گذاشت کف دست خواهر بزرگترش و های های توی سینه خواهرش گریه کرد. خواهر فرهاد، این قضیه رو با پدرش در میون گذاشت. پدر فرهاد با مشاور مدرسه و مدیر صحبت کرد و قضیه منجر به این شد که پرونده فرشید بعد از اتمام ترم اول، به یه مدرسه دیگه منتقل بشه. فرشیدی که تفرقه انداخته بود. فرشیدی که محیط سالم و دوستانه مدرسه رو از بین برده بود. فرشیدی که شاید واقعا مقصر نبود و پدر و مادرش این خیانت رو بهش کردن.
وقتی با راهنمایی یکی از وکلای آشنای پدر فرهاد، شکایتی از طرف خانواده آرمین علیه خانواده فرشید به جریان افتاد، آرمین همچنان توی کما بود. صورت ککمکیِ ظریف و خوشگلش حالا دیگه رنگ باخته بود. چندین دستگاه و یک عالمه سوزنهای تزریقاتی بهش وصل بودن. یک عالمه رشتههای سیم و لوله که آرمین وسطشون گم شده بود. مادرش لبهاشو روی گونههای آرمین میگذاشت و بعد از اولین بوسهای که از صورت بچه میچید، اونقدر گریه میکرد که از حال میرفت و هیچ وقت نمیتونست با پسرش حتی یکطرفه کمی صحبت کنه. پدر آرمین یا سر کار دو شیفت داشت کار میکرد یا کنار آرمین داشت با بچه حرف میزد و مثل ابر بهار اشک میریخت: «پسرکم. میکرو آرمینِ مدرسه. بلند شو. پاشو بابایی. هر روز دارم نارنگی که همیشه دوست داشتی میگیرم میام پیشت ولی تو به بابایی محل نمیدی. پاشو میوه بخور پسرکم. قند عسلم. مهندس بابا. مگه قرار نبود مهندس بشی پولدار بشی واسه مامان بابا خونه بخری. چی شدی پس قشنگم. خودمو میکُشَم بابایی. به خدا تحمل نبودنت توی خونه سخته. مادرت تا مرز سکته رفته عشقکم. بابات واست بمیره. چرا اینطورت کردن حسودا. خدایا عدالتت کو. اصلا خودت هستی که عدالتت باشه. خدایا اگه قرار بود آرمینو ازم بگیری اصلا چرا منو به وجود آوردی. که زجرم بدی. که شکنجه بشم. فرشته بابا. فدات شم الهی. قربون نفس کشیدنهات. تورو جون بابایی بیدار شو. اون چراغهای خوشگل صورتت رو روشن کن. یادته میگفتی میخوای وقتی بزرگ شدی و شرکت زدی من و مامان توی شرکتت مشاورات باشیم. من آبدارچیت میشم بابا. من نوکر دربستتم بابا. دلت میاد دل نوکرتو که یازده ساله داره خدمتت رو میکنه بشکنی. میمیرم که بابا. کوچولوی فندقیِ بابا. میکرو آرمینم. امید روزای تاریکم. این سی روز واسه بابایی سی هزار سال گذشت. کُشتی منو تو که بابا. تو که اونقدر قشنگ ذوق میکردی، تو که هر روز میومدی صورتمو با انگشتهای کوچیکت لمس میکردی و خستگیمو از تنم بیرون میکشیدی. تو که روی پاهام رو به من مینشستی مجبورم میکردی باهات نون بیار کباب ببر بازی کنم. تو چرا الان روی این تخت بیصدا خوابیدی بابایی. بسه دیگه. یک ماهه خوابیدی. مدرسهات دیر شد آرمین جونم. بیدار شو تا خودم به جات روی این تخت بخوابم. تو چرا. تو که کاری نکردی. تو بیگناه. تو مظلوم. تو معصوم. کور میشدم کاش این روزو نمیدیدم بابایی. چطوری پیشونیت زیر دستم سرده. چطوری تحمل کنم این وضعیتتو. بیدار شو خوشگل بابا. مامانت هر روز داره واست از اون کبابا که همیشه دوست داشتی میپزه که هر وقت بیدار شدی کباب تازه بخوری فدات شم. آخ. چقدر سخته بابایی که نیستی»!
پدرِ آرمین آرزو داشت این حرفهاش بتونه کاری کنه یه بار دیگه آرمین لبخند بزنه ولی ظاهرا غیر از اینکه خودش کمی تخلیه میشد، اشکو ناله هیچ فایده دیگهای نداشت. ظهر یکی از روزهای سرد زمستون، پدر آرمین خسته از سر کار برگشت خونه که لباسهاشو عوض کنه بره بیمارستان به جای مادر آرمین بالاسر بچه باشه ولی وقتی وارد پذیرایی شد، پیکر بیجون همسرش رو دید که کلی کف بالا آورده و جنازهوار، کنار دیوار خودنمایی میکنه. هوش از سرش پرید. آرمین. آرمین اگه خوب شد چطور بدون مادرش زندگی کنه. نمیشه که. اصلا جورش جور در نمیاد. سطلهای آب داغ و یخ بود که از هر طرف روی مغزش خالی میشدند. زنگ زد 110 و اورژانس درخواست کرد. اپراتور خندید و گفت: «شماره 115 110 نیست جناب». دوباره گرفت. 118 رو گرفته بود. سریع متوجه شد و قطع کرد. دوباره گرفت. خودش بود. 115. نفهمید کی ماشین اومد و کی خاتون رو توی آمبولانس گذاشتن. راننده و بچههای امداد، از زنده بودن خاتون خبر دادن. به بیمارستان که رسیدن، خاتون برای دفع دو سه بسته قرصی که خورده بود شستشوی معده داده شد ولی همچنان بیهوش بود. پدر آرمین حالا بالای سر دو نفر میرفت. پسرش و همسرش. یه تصمیم به ظاهر بچگانه که ریشهاش مال آدمبزرگهای کینهتوز و خودخواه بود، حالا داشت موریانهوار زندگی یه خانواده رو میجوید و ریز ریز میکرد. پدر آرمین، توی تهران غریب بود و اصلا از شدت بیکسی و کممحلی از طرف فامیلهای خودش و خاتون بود که زده بود به قلب پایتخت. خیالش که از انجام کارای پذیرش و رسیدگی به همسرش توسط پرستاران راحت شد، دیوانهوار بیمارستان رو ول کرد رفت همون کوهی که بچهاش رو نیزه زده بود. اونقدر ناله زد، اونقدر آرمین و خاتون و خدا رو صدا کرد، و اونقدر فریاد کشید که دیگه از حلق و گلوش خون تف میکرد. دو سه ساعت به همین منوال گذشت و همه وجودش از سرما به لرزش افتاد. هوا داشت گرگ و میش میشد. بیحال توی اون سرما همونجا پای کوه ول شد روی زمین. یه خواب خوشگل داشت تمام وجودش رو فرا میگرفت. یه خواب از جنس بیتفاوتی و بیخیالی نسبت به همه چیز و همه کس. تمام بدنش داشت بیحس میشد. این خواب، با خوابهای معمولی فرق داشت. شنیده بود به این خواب، خوابِ مرگ میگن که توی سرما میاد سراغِ آدم اما دیگه واسش اهمیت نداشت. مغزش از کار افتاده بود و حافظهاش پاک شده بود. هیچ خاطرهای توی ذهنش نبود. ذهنش از تمام دغدغهها خالی شده بود. داشت بر فراز ابرها پرواز میکرد. دو نفر مثل خودش داشتن توی آسمون پرواز میکردن. چقدر قیافههاشون حتی از دور آشنا بود. خودشون بودن. آرمین و خاتون. با خودش فکر کرد چه خوب که قراره دوباره سه تایی با هم خوش بگذرونن. چه خوبه که آدم آزادی پرواز داشته باشه. آدمایی که این دنیای پروازی رو تجربه نکردن، چه حسهای خوبی رو از دست میدن. بیکران بودنِ آسمون واسش قابل درک نبود. حس آزادی که داشت، به همه چیز میارزید. به طرف آرمین و خاتون پرواز کرد. سهتایی هم دیگه رو در آغوش گرفتن و در حین اینکه اشک شوق توی چشماشون بود، لبخند میزدن. «چی شدی آرمینکم پس بابایی»؟ «هیچی باباجونم. سرم خورد به یه سنگ و حالام که میبینی خوب شدم». «چطوری منو پیدا کردی و اومدی اینجا آرمین»؟ «خب اومدم دیگه. اینجا خیلی سرده. بریم خونه، داستانشو واست میگم باباجونم». «خاتون؟ تو چی». «از بیمارستان فرار کردم رضا. هی لوله توی معدهام فورو میکردن. پدرمو درآوردن. خودم انگشت کردم ته حلقم بالا آوردم و دیگه خوبم. خودت چرا لباست خونیه رضا»؟ «هیچی. من یه کم توی کوه داد زدم از دوری شما کمی خون بالا آوردم ریخت به لباسم. الانم که میبینی حالم خوبه». «خب. پس مرگ حریف هیچ کودوممون نشد و همه چی بخیر و خوشی تموم شد». «آره. بریم سمت خونه». «آره. بریم». «چقدر هوا سرده».
معلم به درد نخور
با چند نفر نابینا سر این سوال بحث میکردیم که آیا من قراره اگه توی آزمون استخدامی قبول و در مصاحبه و گزینش پذیرفته شدم، معلم بشم؟ چرا؟ هدفم چیه؟ آره. من بعد از دو سه باری که آزمون استخدامی شرکت کردم و یا نمره مکتسبهام کم بوده و یا وزارت آموزش و پرورش با وجود کسب نمره مکتسبه و معرفیم از طرف سازمان سنجش، گفته که نیروی نابینا نمیخوایم، قراره بازم شرکت کنم. البته معلوم نیست دیگه انگیزهام چقدر باشه. معلوم نیست نمره بیارم. معلوم نیست چی بشه. به هر حال، من در جواب سوالی که بالا پرسیده شد، گفتم به وجهه معلم بودن نیاز دارم تا کاری که اکثر به اصطلاح معلمین توی استثنایی و حتی توی مدارس عادی انجام ندادند رو شده باشه در سطح یه مدرسه هم نه و در سطح یه مقطع یا یه کلاس، انجام بدم و خط فکری دانشآموزان و والدینشون رو به سمت خواست برای پیشرفت، تغییر مسیر بدم.
من اگه معلم بشم، چندتا کار هست که حتما انجام میدم. مینویسم که اگه نشدم و اگه کسی تا حالا شده و حس و انگیزهاش رو داره، شاید به فکر بره. تردیدی نیست که اکثر معلمهای ایران به سر و کله زدنهای تکراری با بچههای مردم به عنوان یه کارِ خستهکننده و ملالآور عادت کردند و فقط منتظرند زنگ بخوره، دل، به دلدار برسه. یعنی اینکه راهی خونه و زندگی بشن برای اموری کاملا بیربط به درس و مدرسه. معلمهایی که به دیکته کردنِ هرچی توی کتابهای درسی و راهنماهای معلمین اومده و حتی به کمتر از اینها بسنده میکنند و معتقدند یکی نیست به وضع خودشون برسه چه برسه انتظار بره معلمین به وضع بچهها برسند. معلمی، انگیزه مادی و معنوی قوی میخواد. علاقه میخواد. سواد میخواد. مهارت میخواد. عشق میخواد. وظیفهشناسی میخواد. وقتشناسی میخواد. اخلاق حرفهای میخواد. تفکرات قرن بیستو یکی میخواد. اینکه یه فرد دیپلمه یا حتی سیکل هم بلده از روی کتاب بخونه تا بچهها املا بنویسند، یا به بچهها بگه از روی درسها بخونن و به سوالات درس از طریق کتب کمکآموزشی جواب بدند، شکی توش نیست. پس اون مدرک کارشناسی یا ارشد یا دکترایی که معلم داره، اون دورهای که برای مهارتآموزی در دانشگاه فرهنگیان گذرانده، اون، تفاوتش باید جایی مشخص بشه. معلم واقعی، باید بچه رو به آرامش مادی و معنوی برسونه. بچه باید احساس کنه با معلمش میتونه به پول برسه، به حل مشکلات روحی برسه، به یه کشور آباد برسه.
حرفهایی که میزنم، اصلا هم بهطور اغراقآمیز آرمانگرایانه و غیر قابل دسترس نیستند. توی ژاپن، بیخ گوش خودمون، توی همین آسیا، همچین نظامی هست و چنین معلمهایی مشغولند. بیایید جا بندازیم با ابزار الکترونیک، با گوشی و لپتاپ و یادداشتبردارهای خط بریل و بینایی، میشه دیوار بین دانشآموز نابینا با همکلاسیها و معلمهای بیناش رو برداشت. بیایید جا بندازیم همین وسایل، میتونن زمینه تدریس معلمان نابینا در مدارس بینایی رو فراهم کنند. قبلش البته، باید خودمون به این باور برسیم که میشه و باید بشه. با کسایی که بحث میکردم، در طول حدود چهل پنجاه دقیقه بحث، فقط منتظر بودند یه راه حل جدید برای یکی شدن نابینایان با بینایان از دهنم بپره، تا شروع کنند به چالشسازی برای راهِ حلِ پیشنهادیِ من. چنان در مخالفت با هرگونه ایدهی تغییر با هم متحد بودند که من از لرز به خودم ترسیدم. معلومه معلم نابینایی که خودش بلد نیست یه لقمه ساده نون و پنیر واسه خودش بگیره و به شاگردِ ده دوازده سالهی بیناش متوسل میشه، معلم نابینایی که بجای کارد با دست پنیر میخوره، معلم نابینایی که در خصوص متدهای نوین آموزشی جهان مطالعه نداره، معلم نابینایی که آژانسیه، معلم نابینایی که توانایی اثبات خودش به مدیران یه مدرسهی بینایی رو نداره و در چشم همه از خودش و دانشآموزش یه موجود ضعیف درجه دومی میسازه، معلم نابینایی که معتقده اینجا ایرانه پس جای پیشرفت نیست و همینه که هست و همه گرفتار یه شرایط خیلی بد هستیم، و از همه بدتر، معلم نابینایی که این رفتار و افکارش رو واقعگرایی محض میدونه و معتقده خودش درست میگه، این به اصطلاح معلم، در مقابل تمام تغییرات مقاومت میکنه، از خروج از دایرهی عادتهاش متنفره، هدفش فقط پل زدن از روی آموزش و پرورش به سمت امرار معاش و پیشبرد اهداف شخصیشه، و داره به تمام دانشآموزانش و به آیندهی کشورش یه خیانت بزرگ میکنه. البته نباید سوء برداشت بشه که من دارم این خصوصیات رو به اونهایی که باهاشون بحث کردم نسبت میدم؛ دارم کلی صحبت میکنم.
خط بریل، جهتیابی و حرکت مستقل، تندخوانی و روانخوانی، استفاده از فنآوریهای دیجیتال، ترفندهای جایگزین بینایی برای انجام امور روزمره، شیوههای کارآمد برای تعامل با جامعه و دوستیابی، روشهای مؤثر کسب درآمد، راههای ایجاد علاقه و انگیزه برای انس با مطالعه مقاله و کتاب، فراگیری مطالب و مهارتهای موجود در کتب درسی، سبکهای خلاقانه برای پیشبرد اثربخش کارهای گروهی، نحوه شرکت در فعالیتهای اجتماعی سیاسی و مطالبهگری کارا، بخشی از سرفصلهایی هستند که یه معلم اول خودش باید واسه یادگیریشون اقدام کنه تا در ادامه بتونه به دانشآموزانش هم یاد بده. طرف میپرسید من چه کار کنم دانشآموزم به این باور برسه که سمت درس و فعالیت و پیشرفت قدم برداره؟ فرصت نشد جوابشو بدم ولی اینجا میگم که دانشآموز، الگوپذیره. اگه دید خودت اینطوری که میگی باید باشه هستی، علاقهمند میشه؛ وگرنه، به شما فقط در حد یه بلندگوی شعارپخشکن نگاه میکنه. ایجاد رابطه عاطفی و دوستانه از نوع معلم و شاگردی، در اینکه دانشآموز شما رو الگوی خودش قرار بده، خیلی مؤثره.
اینکه شما فکر کردی میتونی معلم بشی و حالا که رفتی وسط دیدی علاقه و انگیزه و مهارتهای لازم رو نداری، مشکل شماست و مشکل گزینشگران شماست؛ نه مشکل دانشآموز و والدینش که به هزار امید بچه رو به مدرسه میفرستند. اینکه شما همیشه به تمام شدنِ کلاس فکر میکنی، اینکه شما ساعتت رو بیشتر از تعداد باری که بچهها چک میکنند چک میکنی، اینکه فقط از نبود امکانات و کیفیت ضعیف نحوه ارائه محتوا مینالی و بس، اینکه خبر نداری دانشآموزانت چه اسمهایی روت گذاشتند، اینکه نتونستی ثابت کنی میتونی توی مدارس بینایی درس بدی، اینکه اتوکشیدهای عصاقورتداده بیش نیستی، و هزار این و اونِ دیگه، نشان از ضعف نظام آموزشی، ضعف دستگاه گزینش، ضعف فردی، ضعف جامعه، و بیتفاوتیِ همه هست تا نشانهای از آرمانگرا و رویاپرداز بودنِ من.
متأسفانه، شما نابینایان، در بهزیستی، آموزش و پرورش استثنایی، و بیش از چندصد انجمن نابینایی در سراسر کشور، با این همه کبکبه دبدبه، و میلیاردها بودجه، هنوز بعد از چندده سال، یه مرکزیت برای گردهمایی والدین، معلمان، و دانشآموزان فراهم نکردید؛ چه برسه انتظار شعبههایی از چنین مرکزیت ناموجودی رو در شهرها و استانهای مختلف داشته باشیم. متأسفانه، هیچ نشریه مدون، هدفدار، پرمحتوا، و جامعی برای آسیبدیدگان بینایی در کشور نه به خط بریل و نه به خط بینایی و حتی نه به صورت صوتی یا تصویری وجود نداره. اینکه شما معلمها برای ایجاد محافل شورایی حل مشکلات و تعاملات سازنده واقعا چه کار کردید رو خودتون خبر دارید؟ تا حالا هیچ کتاب مرتبطی از شما خواه تألیف یا ترجمه منتشر شده؟ تا حالا هیچ کارگاه مفید آموزشی برای والدین، همکاران، و دانشآموزان تشکیل دادید؟ چند مقاله از شما در مجلات و نشریات داخلی و خارجی به چاپ رسیده؟ چقدر اقدام فرهنگی و ترویجگری داشتید؟ برای تشکیل یا فعالیت در هیچ تشکل فعال و تأثیرگذاری اقدام کردید؟ فقط حرف زدید؟ سابقه کاری شما فقط توی رفتو آمدهای روزمره بین مدرسه و منزل خلاصه شده؟ فقط پای کامپیوتر نشستید؟ فقط حقوق گرفتید، خوردید، و خوابیدید؟ من که نمیفهمم. واقعا نمیفهمم. این پیله بیتفاوتی، این راحتطلبی، این خودخواهی، این کلاهِ خودتون رو چسبیدن، این لامسب چی داره که حتی یه لحظه نشعگیاش، به اینکه دنیا رو آب ببره و شما رو خواب، میارزه؟
من خودم در حد یه شهروند معمولی کاری که کردم این بود که یه سایت زدم: محله نابینایان. همه رو دور هم جمع کردم. هرچی بلد بودم رو منتشر کردم به مردم یاد دادم و هرچی بلد نبودم رو از دیگران خواستم منتشر کنند خودمم یاد گرفتم. با وجود تأثیرگذاری بسیار زیاد سایتمون بر جامعهی هدف، شکلگیری گروههای دوستی، بحثهای کارشناسی، ازدواجهای برونگروهی و درونگروهی، اجبار اشخاص و نهادها به پاسخگویی، گشایش دریچهای از پتانسیلهای نهفته و نوین به روی والدین و کودکان نابینا، تغییر نگرش فکری نابینایان برای پویاتر شدن، انتشار محتواهای آموزشی و تفریحی به صورت چندرسانهای، سایتمون آخرش مبتلای دستهبندی، باندبازی، و برتریطلبی شد، هرچی سعی کردم سایت محور اصلی باشه و نه شخص، نشد. نمیدونم چرا ما شخصمحور هستیم. فکر کنم شاه هم واسه اینکه همه رو دور خودش جمع کرده بود تا دور کشور جمع کنه اون بلا سرش اومد؛ اما به نظر خودم من سعی نکردم ملت رو دور خودم جمع کنم. اسم سایت رو از محله مجتبی به محله نابینایان تغییر دادم. از امور اجرایی فاصله گرفتم. از هرچی توی سایتهای دیگه منتشر شد حمایت کردم. اما تهش تجربه اولم بود. به هر حال، محله نابینایان، هنوزم محله نابینایانه. با تمام حملاتی که بهش شد و خاطرات تلخو شیرینش. محله نابینایان به عنوان یکی از برترین جریانسازهای اصلی خط فکری جامعه آسیبدیدگان بینایی ایران، بهطور نسبی، توی این هشت ساله، موفق عمل کرده. تشکلها، بهزیستی، و آموزش و پرورش، هنوز کاری که ما کردیم رو نکردند. مثلا تارنمای آموزش و پرورش برای کتب شنیداری در مقابل کتابخانه شنیداری محله نابینایان که مرتب به روز میشه، هیچ حرفی برای گفتن نداشت و فکر کنم ذاتا نابود شد. ما یک مشت آدم هستیم با یک مشت پول خُرد ولی نهادها و تشکلها یک عالمه بدنههای عظیم هستند با خروار خروار پول. اگه ما علیرغم اینکه کم بودیم و کم در بساط داشتیم تونستیم، آیا اونا که زیادند و پول از پاروشون بالا میره، نمیتونند؟ من به عنوان یه شهروند کاملا عادی، به صورت غیررسمی تا مدتی که سنگهایی جلوی پام مانع حرکتم نشده بودند، در راستای تدریس فنآوری و فرهنگسازی برای کودکان و نوجوانان نابینا و معلمها و والدینشون در آموزشگاههای مرتبط فعال بودم. اونقدر فعال که مادری وقتی دید تحت تعلیماتم فرزند دلبندش میتونه با کامپیوتر داییش خاطره بنویسه، برای بچهاش کامپیوتر خرید. اونقدر فعال، که بچهها تمامِ هفته رو به انتظار رسیدنِ زنگِ چهلوپنج دقیقهایِ من، ثانیهشماری میکردند. من فنآوری رو چنان کاربردی تدریس میکردم که زندگی بچهها رو آسون کنه. همزمان در انجمن موج نور تحولاتی رو رقم زدم بهطوری که دوران حضور تقریبا یکی دو ساله من در این انجمن، جزو دورههای طلایی انجمن از نظر پویایی به شمار میره. راهاندازی مجدد برجستهنگارهای خط بریل برای فراهم شدن امکان مطالعه نابینایان، راهاندازی کارگاههای بازیهای رایانهای ویژه نابینایان، راهاندازی کارگاههای مسیریابی و حرکت نابینایان با تلفن همراه و عصا، تعامل با سازمان فنی و حرفهای کشور جهت راهاندازی کارگاههای تربیت مربی برای کسب مهارت آموزش به نابینایان، رایزنی با کارفرمایان برای بهکارگیری نابینایان مستعد و توانمند، ترجمه و تألیف کتابهای خودآموز کاربردی فراوان، پرحجم، و جامع ویژه نابینایان، پیگیری دسترسپذیر شدن امکانات نرمافزاری و سختافزاری محیطهای شغلی برای نابینایان، مشاورهدهی به افراد درگیر با امور شغلی و تحصیلی نابینایان، راهاندازی مسابقات تلفنی ویژه نابینایان، جذب مشارکت برای راهاندازی امکان چاپ کتب موزیک به خط بریل، تعامل با آموزش و پرورش و مدارس ویژه نابینایان جهت نیازسنجی و تهیه محتوای مورد نیاز دانشآموزان نابینا، تعامل با شهرداری جهت دسترسپذیر شدن مبلمان شهری، از جمله اتفاقاتی هستند که با همکاری و همیاری خالصانه و متعهدانه تمام دستاندرکاران انجمن موج نور طی دو سالی که من هم افتخار حضور داشتم، تحقق پیدا کردند.
حالا فهمیدید چرا میخوام معلم بشم؟ چون با تمام ناملایماتی که به من روا داشته شد، با تمام دلسردیهایی که نصیبم شد، هنوز یه کمی کلهداغی واسم مونده. هنوز حس میکنم اگه وجهه حقوقی یه معلم رو پیدا کنم، میکشم بچههام رو از پیله ی مصرفکنندگی بیرون. میزنم همراه بچههام به قلب یه جاده متفاوت، با توسل به تجربیات و دانش روز. من اگه معلم بشم، واقعا معلم میشم. اما. اما به هر دلیل اگه نشد که بشه، اگه پتانسیلهای همت و شانس و عدالت به نفعم به کار گرفته نشدند، کاری که این چند ساله کردم رو ادامه میدم؛ یعنی با تمرکز روی هرچه مرفهتر شدنم، اهدافم رو به صورت انفرادی پیش میبرم؛ چون دیگه بیش از این از دستم نمیاد و عملا محدودم. آی شما به ویژه نابینایانی که معلمید، قدر جایگاه خودتون رو بدونید. شما میتونید منشأ تغییرات بزرگی بشید. چه در کوتاهمدت، چه در میانمدت، و چه در درازمدت. مسئولیت شمای معلم، چندین برابر مسئولیت منیه که فعلا یه شهروند عادیم. حواستون باشه. بچههاتون رو خلاق بار بیارید و مسیر زندگیشون رو به سمت خوشبختی تغییر بدید.
زندگی به تنهایی
تنها زندگی کردن و زندگیِ مستقل داشتن توی یه خونه مجردی، نه صرفا به این علت که نصیب خودم شده یا انتخاب خودم بوده چیز خوبی باشه، بلکه به این خاطر چیز خوبیه که واقعا چیز خوبیه. یادمه هر وقت بحث رو به این سمت میکشوندم که نابینا یا حتی بینا جماعت باید از یه سن خاصی که دیگه داره به نرهغول یا مادهغول بودن نزدیک میشه از خانه و خانواده جدا بشه، همه اتهام میزدند که تو با جمعگرایی و کانون داغ خانواده مخالفی و کاش تو سوسک میشدی میمردی از دست ماها که بهت اتهام میزنیم راحت میشدی! خب یعنی توی این دنیا حتی یکی نیست که به شماهایی که این ایده سوسک شدن مجتبی و چسبندگی نفرتانگیز به خانواده رو با خودتون مثل یه گاری این طرف اون طرف میکشید بگه زهرمار؟ طوری نیست. خودم میگم: زهرمار!
هی نگو قدیما قدیما. بابا قدیما فرق داشت. قدیما یکی کار میکرد همه میخوردیم. الان دیگه فرق نداره. الان همه هم که کار کنیم حتی یکی هم نمیتونه بخوره. وگرنه خودمم میدونم. کیه که از کانون گرم خانواده و دور همیهای شولوغ بدش بیاد؟ کیه که از صدای ار و ارِ بزرگترها مخلوط با جیک جیکِ کوچیکترها حال نکنه؟ الان اگه تخممرغ داری یه مهمونی با همون تعدادِ قدیما بگیر تا بگمت! بعدشم قدیما حتی اگه فاصله نسلی هم بود، اونقدر کم بود که با دیکتاتوری یا مصالحه حل میشد. الان فاصله نسلی به فرسنگها فرسنگ تبدیل شده که نه دیکتاتوری و نه مصالحه مشکلو حل نمیکنه. از هزاران مثالی که وجود داره، سادهترین و پیش پا افتادهترین مثال رو پیش میکشم: آیا یه نوجوون هفده ساله طبقه نیمهمرفه یا متوسط یا ضعیف توی ایران جرأت داره به ننه باباش بگه من با یکی از دوستام از جنس مخالف یا تو اصلا بگو موافق امشب قرار داریم و پس شما لطف کنید امشب دیرتر خونه تشریف بیارید تا ما بتونیم با هم عشق کنیم و روابط عاطفیمون رو با رابطه جنسی به اوج اکمل برسونیم؟ نه تنها ننه باباهه مخالفند، بلکه حاکمیت هم مخالفه. میپرسید چرا؟ من میگم. به خاطر فاصلهی نسلی. خودت بگو ننه بابای یه نوجوون هفده ساله مال چه نسلیه؟ حاکمیت متعلق به چه نسلیه؟ باریکلا. پس اینا افکارشون زمین تا آسمون با هم فرق میکنن. تو مملکت یا خانواده رو بده دست یه نوجوون ده شانزده ساله. طوری مدیریت میکنه که اگه دو ماه بعد بیایی ببینی، فکر میکنی مملکت رو جنگل کرده و خانواده رو باغ وحش! اینا همهش به خاطر تفاوت نسلی و تفاوت دیدگاههاست. شاید ما هرچی از جاده کودکی به سمت جاده بزرگسالی سفر میکنیم، علمیتر، دانشمندتر، مخترعتر، ترسوتر، قانونمندتر، خیانتکارتر، دروغگوتر، حیوانتر، وحشیتر، گرگتر، درندهخوتر، احمقتر، دستوپابستهتر، پشمالوتر، بوگندوتر، ضخیمتر، زبرتر، و کلا تر میشیم. یعنی خودمونو خیس میکنیم. یعنی میشاشیم به هرچی معصومیت و هنجارگریزی و نوعدوستی که توی فطرتمون کار گذاشته شده.
چقدر نابینای نوجوان و جوان واستون بیارم که به خاطر حس سربار بودن، به خاطر ترس از آینده، به خاطر وابسته بودن، به افسردگی رسیدن؟ کسایی که یا نمیدونن که دوچار شدن یا خودشونو به ندونستن میزنن؟ افسردگی یه باتلاقه. دقیقا یه باتلاق. هرچی بیشتر دستوپا بزنی، پایینتر میری. به جایی میرسی که دیگه از افسردگیت لذت میبری. نه دوست داری با کسی حرف بزنی، نه از خونه بری بیرون، و نه هیچ کاری که مفید یا مضر باشه بکنی. میگی همین که هست خوبه. همینو دوست دارم. بخوابم. بیدار شم. دوباره بخوابم. دوباره بیدار شم. دوباره بخوابم. دوباره بیدار شم. و همین چرخه ادامه پیدا کنه. که چی؟ که هیچی. که بیهدف. که بیکار. که بیآر. که راحتم همینطوری. که من کاری به کسی ندارم، کسی هم کاری به من نداشته باشه. من همینطوری دوست دارم. من حتی اگه شما میگید بیمارم، از بیماریم راضیم و ازش لذت میبرم. من فعالیت نمیخوام. دوستی نمیخوام. چطوری به چه کسی بگم که درک کنید؟ من حضور در جمع نمیخوام. ازدواج نمیخوام. اشتغال نمیخوام. هیچی نمیخوام. میخوام همینطوری روزا و شبهام بگذرند. اینکه هیچی توی روزگارم نباشه، این خودش واسه من یه رویا بوده و حالا که بهش رسیدم، نمیخوام از دستش بدم. راستیاتش اصلا من تازه چند وقته که فهمیدم چقدر عاشق افسردگی هستم. ولم کنید. چرا آدم که دوباره کثیف میشه هی باید حمام بره؟ چرا ناخنی که قراره دوباره بلند بشه رو باید کوتاه کرد؟ چرا رختخوابی که قراره شب مجددا پهن بشه رو مجبور باشم صبح جمع کنم؟ چرا ظرفی که قراره دوباره کثیف بشه رو تمیز کنم؟ واقعا چرا؟ چرا مو و ریش و پشمی که میدونم همیشه رشد میکنند رو هر چند وقت یه بار کوتاه کنم و خودمو خسته کنم؟ چرا لباس جدید بخرم وقتی قبلیهام هنوز هستند؟ چرا لباسی که میدونم دوباره بو میگیره کثیف میشه رو با زحمت فراوان بشورم تا تمیز بشه؟ چرا با کسی حرف بزنم؟ اگه با هیشکی حرف نزنم و ساکت باشم و بیارتباط با دیگران باشم و فورو برم و برم و برم و اصلا به فرض که بمیرم، تهش چی میشه مگه؟ قبض گاز و آب و برق و تلفن و موبایل و اینترنت و عوارض بیاد و پرداخت نکنم چی میشه مثلا؟ گاز قطع بشه و سرما بخورم و زجر بکشم و بیهوش بشم و بمیرم چی میشه مگه؟ کجاش خوب نیست؟ خب اینم یه شیوه از زندگی حساب میشه دیگه. چرا نباید اونطور که خودم دوست دارم زندگی کنم؟
ما نابینا جماعت یه راه داریم، اونم اینه که یاد بگیریم بدون تکیه به چشمدارها، با ترفندهایی که اگه کامل نیستند ولی تا حدی جایگزین چشم هستند، از پسِ خودمون بر بیاییم، گلیم خودمونو از آب بالا بکشیم، و خودمون باشیم. من دقت کردم. همیشه قدرت توی چشم داشتن نیست. هم دقت کردم، هم تجربه. واقعیت اینه که چشم یعنی درک و لذت نود درصدِ دنیا ولی بازم همیشه قدرت در چشم داشتن نیست. وقتهایی پیش میاد که ده بیست نفر چشمدار زیر دستم هستند. چون من علمم بیشتره، یکیشون جرأت نداره یک میلیمتر خطا کنه. امر، همونه که من میگم. اگه خطا کرد، دهنش ساییده میشه. خیلی وقتها، فرمانبرداری اطرافیانم نه به خاطر علمم، بلکه به خاطر پولمه. چون من قراره خرج کنم، پس امر، همونه که من میگم. کسی یک اپسیلن خطا کنه، بنگ! دهنش ساییده میشه. خرجش نمیکنم. از جمع عقب میافته. تحقیر میشه. پشیمون میشه. باید به پام بیفته تا ببخشمش و خرجش کنم. خیلی وقتها فرمانبرداری از من، به خاطر نه پول و نه علم، بلکه به خاطر داراییهامه. من جا دارم. خونه دارم. خونهام جای خواب و آب گرم برای حمام و خوراکی برای سیر شدن داره. کسی که مثلا بیخانمانه و گیر افتاده و وسط چله زمستون محتاجِ منه، اگه به حرفم گوش نکنه، تو بگو اون چشمداره و من بیچشم، ولی تهش اونه که در صورت نافرمانیش حتی با داشتنِ دوتا چشمِ بینا ضرر میکنه و اون منم که روزگارش رو به تخممرغ سمت چپی هم حساب نمیکنم. خیلی وقتا نه پول و نه علم و نه دارایی، بلکه کاریزمای منه که عاملی میشه برای فرمانبرداری از من. چون من هرچی بگم اکثریت هم همون رو میگن، طرف دیگه کاری نداره من چشمدار هستم یا نیستم. نگاه میکنه به میزان نفوذم در جمع. اگه به حرفم گوش نکنه، بنگ! ترد میشه. چنان از جمع ترد میشه که پدر و مادرش تا حالا نشدند. مجبوره تحت امرم باشه. نابینا هستم که باشم. اصلا توی این قضیه بیناییم مهم نیست. خیلی وقتا واسه موقعیتمه که عدهای ازم حرفشنوی دارند. چون من مسئول یه کاری هستم و اختیارات خاصی هم در اون خصوص دارم، اگه افرادم بهم گوش نکنند، موقعیتی که دارم، موقعیتشون رو به خطر میاندازه. پس مجبورند دُمشون رو بذارن لای پاشون و بگن چشم. اگه نگن، من میدونم و اونا. نابینام؟ خب باشم. به جهنم که هستم. مهمه؟ نه که نیست!
پس حالا آیا فهمیدید که چشم اگه سلطانِ بدن باشه، اگه نود درصدِ دنیا باشه، اگه به معنای لذت بردن از گل و جنگل و طبیعت و جنس مخالف و انیمیشن و خوشگلیهای دنیا و اکثر چیزها و اکثر افراد باشه، بازم قدرتی که ثروت و دارایی و مقام و موقعیت و دانش و ویژگیهای کاریزماتیک دارند رو نداره؟ الان فهمیدید خیلی از اینها وقتی به دست میاد که شما مستقل بشید، همهکارهی خودتون بشید، و منت کسی سرتون نباشه؟ فهمیدید چرا استقلال و جدایی دین از سیاست؟ چیزه. اشتب شد. منظورم این بود فهمیدید چرا استقلال و جدایی نابینای هجده سال به بالا از خانواده، امروزه دیگه یه نیازه و نه یه انتخاب؟
میشه
اولی میگفت مجتبی خان شما که الان دیگه هم شغل و هم درآمد و هم خونه و هم تجربه و هم قیافه و هم همه چی داری و همه چی تمومی چرا ازدواج نمیکنی؟ میدونی مجتبی خان؟ نابینای موفق اونی نیست که پولش زیاد باشه یا تحصیلاتش. از نظر من نابینای موفق اونیه که الان توی همین لحظه از زندگیش راضی باشه و دستش پیش کسی دراز نباشه. کسی که خودش احساس خوشبختی کنه. الان من میبینم شما از زندگیت راضی هستی. احساس خوشبختی میکنی. همهش میخندی. غر نمیزنی. شکایتی نداری. دستت پیش کسی دراز نیست. خب از نظر من هم نه، کلا واقعیته و معلومه که شما یه نابینای موفقی. پس بجنب دیگه! یکی از دخترهای مثل خودت رو انتخاب کن و یه زندگی تشکیل بده. خیلیها رو دیدم اینطوری موفق بودن. دومی جوابش گفت نه. باید یکی باشه کمبینا باشه. دو تا نابینا نمیتونن زندگی رو جمع کنن. اتفاقا من دیدم کسایی که یکیشون کمبینا و یکیشون نابینا بودن و زندگی موفقی هم داشتن. سومی گفت بازم هرچی حسابشو بکنی، یه بینای کامل و یه نابینا خیلی بهتره. رانندگی ماشین شخصی و خیلی از کارای دیگه فقط وقتی میتونه اتفاق بیفته که یکی از طرفین بینا باشه. اتفاقا خودم شخصا کسایی رو دیدم که یکیشون نابینا و یکی دیگهشون بینای کامل بوده و الانش هم زندگی موفقی دارن. اولی گفت آقا مجتبی باید طرف رو واسه خودش دوست داشته باشه نه واسه چشماش. دومی گفت ربطی نداره و همه مکمل همدیگهاند خب. سومی گفت با شعار دادن زندگی زندگی نمیشه. اولی گفت مگه زندگی فقط عکس و رنگ و فیلم و نقاشیه؟ دومی گفت خب آقا مجتبی پاش بیفته راننده شخصی میگیره و تازه خدا بیامرزه پدر آشنایان ماشیندار و تاکسیها رو. سومی گفت زندگی هم عکس و فیلمه و هم رنگه و هم نقاشیه و تازه اینکه مشخصه راننده شخصی و آشنا و تاکسی حریم خصوصیت رو طبیعتا از بین میبره و از جیک و پوکت باخبر میشه. من گفتم بستگی داره زندگی رو چی تعریف کنی، از زندگی چی بخواهی، و چهارچوبهات چیا باشن. مثلا اگه آدمی باشی که بدماشین باشی، یعنی هر وقت توی ماشین میشینی حالت تهوع بگیری، دیگه فرقی نمیکنه بینا باشی یا نابینا. کلا ماشین توی زندگیت جایی نداره که بخواهی راجع به راننده شخصی و تپسی داشتن یا استفاده از همسر به عنوان راننده بحث کنی و معیارت رو برای انتخاب شریک زندگیت بینایی داشتن واسه رانندگی بدونی. مسائل دیگه هم به همین شکله. من اگه دختری رو دوست داشته باشم و بدونم شرایط جسمی و روحیش خواستههام رو تأمین میکنه، دیگه کاری ندارم که جزو دسته اول یا دوم یا سوم باشه یا نباشه. زندگی مشترکم رو تشکیل میدم و حالم رو میکنم. سهتایی در سکوت به حرفام گوش دادن و بعد از چند ماه که از اون بحث میگذره، هنوزم ساکتن.
آخه راستیاتش دوتا سوییشرت داشتم که باید میدادم خشکشویی. میخواستم لباس بخرم. ساکِ مسافرتی کوچیک هم نیاز داشتم. ساک ورزشیمم گم شده بود برای شنا توی نایلون لباس میبردم که خودم خوشم نمیومد. کسی باهام نبود. هیچ رفیقی هم نداشتم. اعضای فامیل هم واسم کلاس میذاشتن. غریبهها هم وقت نمیذاشتن. همکارهام هم وقت نداشتن. خودم بودم و خیابونا. رفتم اون طرف خیابون ولی خشکشویی روبرویی بسته بود. رفتم میدان جمهوری. خشکشویی اونجا هم بسته بود.
رفتم میدان شهدای اصفهان. از چندین نفر سراغ کیففوروشی گرفتم. نهایتا یکی گذاشتم توی پیادهرو و گفت برو بپرس پیداش میکنی. آدرس دادن اصفهانیهاست و عادت دارم. راستم میگن طفلیا. باید همینطور که میری جلو، هی بپرسی. رفتم. پرسیدم. رفتم. پرسیدم. رفتم. رسیدم. صاحب مغازه، یه دو هزار تومانی گذاشت کف دستم. پول رو پسش دادم و گفتم من گدا نیستم آقا. اومدم ازتون کیف بخرم. دو سه مرتبه ازم عذرخواهی کرد. گفتم اختیار دارید. شما میخواستید به من لطف کنید ولی خب خدا رو شکر من وضعم خوبه و میتونید همین پول رو به مستحقش بدید. دوباره عذرخواهی کرد. گفتم حالا اگه خواستید به من لطف کنید، روی ساکی که میخوام بخرم، تخفیف بدید. نه رد کرد و نه تأیید. گفت چی میخوای؟ گفتم ساک مسافرتی عالی دارم ولی بزرگه. یه ساکی میخوام که دو سه روزه باشه. در حد وسایل شخصی و یکی دو دست لباس. یه ساک آورد با سایزی از متوسط کمتر و از کوچیک بیشتر. دقیقا چیزی که میخواستم. پرسیدم چقدر؟ گفت این ساک رو خریدم چهلوسههزاروپانصد. فروشش چهلوهشته. گفتم تخفیف؟ گفت تو چهلوپنج بده. گفتم یه رنگی بده چرکتاب باشه. زرشکی داشت و توسی و قهوهای. گفت قهوهای چرکتابه. سه تا هم زیپ داره. جیب، بخش وسایل شخصی، و بخش البسه. پرداخت کردم اومدم بیرون. سوییشرتها رو گذاشتم توش.
دوباره شروع کردم. رفتم. پرسیدم. رفتم. پرسیدم. رفتم. رسیدم. یه مغازه که ساک ورزشی و کوله میفروخت. صاحب مغازه گرم گرفت. گفتم یه ساک کوچیک واسه استخر میخوام. رنگ سبز انتخاب کردم. دو جنس داشت. یکیش برزنت بود و اون یکی جنس بارونی و شمعی داشت. گفت همین دومی واسه حوله و شرت خیس که میخوای بذاری توش بهتره. چقدر؟ سیوپنج هزار تومن. سیودو پرداخت کردم. توش پر از روزنامه بود که چاق و فول به نظر برسه. روزنامههاش رو روی پیشخوان پیاده کردم و ساک ورزشیمو تاش کردم گذاشتم توی ساک مسافرتیم که از مغازه قبلی خریده بودم.
ازش خواستم یه کولهی پنجاه لیتری کوهنوردی که واسه مسافرت هم چیز خوبی هست واسم بیاره تا لمس کنم و بعدا بخرم. تقریبا صدوهشتادوپنج هزار تومن. محکم بود و جادار. اگه قرار باشه جایی برم که مجبور باشم وسایلمو با خودم حمل کنم، بهترین گزینه همینه. میگفت اینایی که میرن راهپیمایی اربعین هم از همینها میخرند.
برای چندمین بار. رفتم. پرسیدم. رفتم. پرسیدم. رفتم. رسیدم. چندین مغازه لباسفروشی کنار هم. اِسلش دارید؟ شلوار راحتی اِسلش یا پوما. شلواری که در عین راحت بودن، میتونی برای توی خیابون و مهمونیها و مجالس غیررسمی و پارکها و اماکن تفریحی بپوشیش. کشیه و زیپ نداره. مثل پارچهایها و کتونیها و لیها تنگ و گرم نیست. پنبهایه. خوشگله ولی جنسهای ارزونش بعد از چند بار شستشو زود از ریخت میافته. فروشنده تمام سایزها و جنسها و قیمتها رو واسم توضیح داد. راهنماییم کرد که چه چیزهایی به من میاد و چی بخرم خوبه و چی نخرم بهتره.
حیف! پولم کم بود. اِسلش هر عدد بین صد تا دویست هزار تومن. اگه ست میگرفتی یعنی یه تیشرت یا سوییشرت هم همراهش میبود، قیمتش تا سیصد میرسید. قیمتها توی همه مغازههایی که من رفتم تقریبا همینطور بودن. بیخیال شدم و برگشتم خونه.
کمی که فکر کردم، دیدم میشه. واقعا میشه. بدون همسر میشه. با همسر میشه. بینا میشه. کمبینا میشه. نابینا میشه. با هرجور شرایط و افرادی که خودم راحت باشم، همونجور میشه. به حرفی که چند ماه پیش به اون سه نفر زدم، بیشتر ایمان آوردم. میشه. کافیه من بخوام، میشه. میشه.
توصیههای یه نابینا به افراد بینا
- هر وقت با نابینا روبرو میشید، سوالهایی ازش بپرسید که روی اعصاب باشه. مثلا بپرسید کی توی حمام و دستشویی اونو میشوره. کی ریش و پشم و ناخنهاش رو کوتاه میکنه. کی بهش غذا میده. با کیا زندگی میکنه و چند نفر توی خانوادهشون نابینان. بپرسید مادرزادی بوده یا بعدا اینطوری شده. بپرسید کی لباس واسش میخره. اگه جاییش یا لباسش کثیف بود بهش نگید تا ناراحت نشه و یه خوشحالی کاذب بهش دست بده و دیگران دلشون به حال کثیف بودنش بسوزه. اگه لباسش بهش نمیاد، الکی بهش بگید این لباس خیلی به تنش میخوره و بدجوری خوشتیپ شده تا بیخودی خوشحال بشه. اون وقت شما بیناها معمولا زشتیاتون توی چشم نیست چون زشتیِ یه نابینا روشو پوشونده. خیلی حال میده. نه؟
- اگه یه نابینا رو دیدید که خودش یا یکی دیگه داره از تواناییهاش تعریف میکنه، بدون اینکه به شرایط دشوارِ زندگیِ نابینا توجه کنید و به این فکر کنید که چقدر اذیت شده تا اون توانایی رو به دست آورده، بهش بگید این که چیزی نیست. بعد هم یه فهرست بلند بالای حتی دروغین از کسایی که همون توانایی رو حتی بیشتر و بهترش رو دارن ردیف کنید. حتی میتونید فهرست رو به بچههاتونم گسترش بدید. مثلا اگه یکی گفت این نابیناهه خودش میتونه با کامپیوتر و گوشیهای معمولی کار کنه، بگید خب اینکه چیزی نیست. بچهی من سه سالشه و همین کارا رو بهتر و سریعتر انجام میده. اینطوری نابینایان به این نتیجه میرسند که هیچ وقت نمیتونند از یه بینا جلو بزنند پس دست از تلاش میکشند و تبدیل میشند به شهروند درجه چندم. یا برعکس اونقدر در تواناییش مبالغه کنید که همه از اون نابینا انتظارات زیادی پیدا کنن و نتونه انتظارات غیرمعمول و غیرمعقول رو برآورده کنه تا نهایتا ضایع بشه. خیلی حال میده. نه؟
- اگه یه نابینا اسکناسی بهتون نشون داد که بفهمه چند تومنه، ازش بگیرید و یه اسکناس کمتر بهش بدید. حین انجام عملیات بانکی با خودپرداز یا گوشیش هم هرچی میتونید پول و شارژ به حساب خودتون بریزید و از توی گوشیش تمام رمزها و مخاطبین و اطلاعات مهمش رو کش بِرید. اینطوری یه نابینا به همه بیاعتماد میشه و به یه آدم بدبین تبدیل میشه که کسی هیچی حسابش نمیکنه. خیلی حال میده. نه؟
- اگه دیدید یه نابینا تنهاست و داره رد میشه و هیچ کاری به شما نداره، هولش بدید توی جوب یا درخت یا دیوار، انگشتش کنید یا یکی بزنید پسِ گردنش تا برگرده فحش بده و کلی با بچه محلها بهش بخندید. تازه میتونید حلقه نامزدی یا گوشی یا کیف یا حتی عصایی که دستشه رو ازش بدزدید تا کفری بشه و سکته کنه یا همونجا وسطِ کوچه کف و خون بالا بیاره. حتی میتونید یواشکی تا خودپردازی که نابینا ازش پول میگیره تعقیبش کنید و وقتی دستگاه پولا رو برای تحویل به نابینا بیرون داد، پولاشو بردارید و بزنید به چاک. اینطوری حس ناامنی در نابینا جماعت شدیدا تقویت میشه و میفهمن هرچی توی کلاسهای استقلال و جهتیابی و حرکت راجع به لزومِ حضورِ نابینایان در جامعه گفتند، کشک و دوغی بیش نبوده. خیلی حال میده. نه؟
- اگه دیدید جایی یه نابینا نیاز به کمک برای رد شدن از جوب یا جدول یا هر جای چالشبرانگیزی رو داره، ته عصاشو محکم بگیرید و بدون اینکه صحبت کنید، ته عصاشو محکم بکشید طوری که یه اسب یه کالسکه رو میکشه. هرچی هم اون نابینا داد زد یا التماس کرد که نیازی نیست اینطوری راهنماییش کنید یا ته عصاشو بکشید، شما اهمیت ندید. در انظار عمومی جلوی چشم خلقالله مثل یه جانور بکشید بِبَریدش تا ضمن اینکه نابینا تحقیر میشه، همهی ملت متوجه خیرخواه بودنِ شما بشن و برای مشکلات روانیش که باعث شده اون نابینا با شما بد برخورد کنه و داد و فریاد کنه، واسش به درگاه خداوند دعا کنند. نهایتا هم کمارزشترین اسکناس یا حتی سکهی پولِ خُردی که در دسترس دارید رو یه طوری که همه ببینن توی جیبش فورو کنید و ازش بخواید شما رو دعا کنه. تازه اینطوری چون دستتون توی دستش نیست و تسلطی روش ندارید و نابینا هم چیزی جلوش نیست که موانع رو تشخیص بده، محکم به موانع و میلهها برخورد میکنه، از پلهها سقوط میکنه، هی آخ و اوخ میکنه، به خاطر حرکتی که در خصوص اسکناس یا سکه زدید فحش میده، و یک عالمه خنده و شادی هم میاد وسط. اون وقت نابینا میره خودشو هرچه سریعتر دار میزنه و جامعه بدون هیچ زحمت و هزینهای از آسیبدیدگان بینایی پاکسازی میشه. خیلی حال میده. نه؟
- اگه دارید با بچهتون توی خیابون راه میرید و بچه توجهش به ما که نابیناییم جلب شد و از شما پرسید این چیه دستش گرفته یا چرا این آروم راه میره، ضمن اینکه بهش میگید هیس هیس و عبارات خفه شو خفه شو خونه که رسیدیم آدمت میکنم رو بهش تلقین میکنید، محکم یکی بزنید توی دهن بچه و یکی هم توی صورتش و یکی هم پسِ گردنش. تا ضمن اینکه دندونای بچه توی دهنش میریزه و دهنش پر از خون میشه و لپهاش قرمز میشه و پسِ سرش درد میگیره، یاد بگیره دیگه از این پیپیخوریها نکنه، راجع به نابینایان کنجکاوی نکنه، و ضمن اینکه برای همیشه از نابینایان متنفر میشه، تا آخر عمرش دو کیلومتری یه نابینا هم ظاهر نشه مگر برای اذیت. اینطوری مطمئن میشید نسل فعلی، همگی نابیناهراس تربیت میشن و در آینده هیچ کس یه نابینا رو برای عبور از خیابون و تاکسی گرفتن کمک و راهنمایی نمیکنه. خیلی حال میده. نه؟
- اگه خواستید فیلم یا سریالتون پرفروش بشه، یه نابینا بیارید وسطش. یا اونقدر مقدسش کنید که همه فکر کنند نابینا خداست، یا اونقدر نقش منفیش کنید که همه فکر کنند هرکی نابیناست نتیجه اعمال خودش یا ننه باباشه. اشعار تیتراژ رو هم دقیقا بر اساس همین فلسفه تنظیم کنید. اینطوری همه از نابینا انتظارات به شدت بالایی خواهند داشت یا نسبت بهش حس ترحم پیدا میکنند که هر دوی اینها باعث میشه نابینا نتونه با جامعه یکی بشه. خیلی حال میده. نه؟
- اگه یه نابینا سوار مترو یا اتوبوس یا تاکسی شد، یه جوری که نفهمه، واسش کارت بزنید یا کرایهش رو حساب کنید تا وقتی رفت پایین، راننده بهش بگه یه خیرخواه شما رو حساب کرده و حسابی توی جمع تحقیر بشه. اینطوری، این فرهنگ که باید نابینا جماعت رو حساب کرد، توی کل جامعه نهادینه میشه و دفعهی بعد مجبور نیستید دوباره شما کرایه یه نابینا رو حساب کنید بلکه میتونید روی بغلدستیتون حساب کنید. خیلی حال میده. نه؟
- اگه توی بانک با یه نابینا برخورد کردید، یواشکی بِرید پیش باجهدار و رییس و بگید این چون نابیناست باید امین یا قیم داشته باشه وگرنه برای بانک دردسرساز میشه. بگید کشورهای خارجی هم قوانینشون همینطوریه. بگید توی آمریکا هم حتی یه دونه خودپرداز گویا وجود نداره و نابینایان با قیم یا امینِ قانونی که توی محضر مشخص شده کاراشونو انجام میدن. اینطوری نابینا از فعالیتهای بانکی منع میشه و ضمن افسردگی شدید، بارش میافته روی دوش اطرافیانش. خیلی حال میده. نه؟
- اگه دیدید یه نابینا اومده از فروشگاهتون چیزی بخره، بهش با لحنی تند و زننده بگید که مشتریاتون زیادن، وقتِ توضیح دادن و همراهی ندارید، امکان داره چون نابیناست وسایل رو بریزه، و تا یه همراهِ بینا پیدا نکرده، برنگرده. اینطوری نابینا حق انتخاب و اعتماد به نفسش رو از دست میده و جامعه پر میشه از آدمهای ضعیف. خیلی حال میده. نه؟
- اگه یه نابینا رو توی فرودگاه یا شهربازی یا استخر یا پارک آبی در حالِ آماده شدن برای پرواز یا لذت بردن دیدید، فورا به اولین مسئولی که در دسترس هست مراجعه کنید و با حالتی سراسیمه ازش بخواهید که نابینا رو از محوطه دور کنه. به مسئول بگید که قبلا شاهد داغون شدنِ نابینایان توی اینجور جاها بودید و از مسئولیتی که حضورِ یه نابینا میتونه واسشون داشته باشه، حسابی بترسونیدش. بگید اینجور جاها برای نابینا با همراه یا بدون همراه کلا خطرناکه. بگید وقتی آدمِ عادیش دچار حادثه میشه، یه نابینا به احتمال هزار برابر صدمه خواهد دید. شده باشه پول بلیطِ نابینا رو از جیبتون به شخص نابینا برگردونید، این کار رو انجام بدید ولی نذارید نابینا به فعالیتش توی فرودگاه یا مراکز تفریحی ادامه بده. اینطوری، نابینایان میفهمند یک من ماست چقدر زیاده و دیگه ماستخوری نمیکنن و به خودشون جرأت نمیدن توی دستوپای شما و فرزندانتون وول بخورن. اون وقت نابینایان میفهمن کی از کی مساویتره. خیلی حال میده. نه؟
- اگه دیدید یه نابینا اومده رستوران، بِرید پیشش و با صدای بلند ازش بخواهید صبر کنه تا شما غذا رو واسش تکه تکه و خُرد کنید و استخوانهاش رو جدا کنید. با حالتی عصبانی و دلسوزانه به مدیر رستوران و یا سرگارسن شکایت کنید که چرا یه نابینا رو تنها گذاشتن. بهشون بگید اگه نمیتونن مسئولیتِ یه نابینا رو به عهده بگیرن، حد اقل نابینا رو توی رستوران راه ندن. کلا قشقرق راه بندازید در حد تیم ملی طوری که فضای حاکم بر رستوران برای چند دقیقه عوض بشه. اینطوری ضمن اینکه خاطرهی بدی از رستوران توی ذهن نابینا و از نابینا توی ذهن ملت و پرسنل رستوران شکل میگیره، احتمال اینکه دفعهی بعدی نابینا رو راه بدن به شدت میاد پایین. خیلی حال میده. نه؟
- اگه دیدید یه نابینا اومده سینما، هی بهش بگید آخه شما کورا دیگه سینما اومدنتون چیه و با دوستاتون بهش بخندید. به کسی که نابینا رو همراهی میکنه مرتب اخم کنید و ازش بخواهید فیلم رو آرومتر توضیح بده. از نابینا و همراهش به کنترلچی شکایت کنید. بگید صندلیشون رو ببره تهِ سینما یا بهشون بگه ساکت بشن. اینطوری نابینا بیش از پیش منزوی میشه و دهنش ساییده میشه. خیلی حال میده. نه؟
- اگه دیدید یه نابینا به کوه یا باغ یا جنگل یا طبیعتگردی اومده، مرتب با زخم زبون و نیش و کنایه، خودش و همراهانش رو از این کار پشیمون کنید. جاهای خیلی بکر و قشنگی که نابینا نمیتونه ازشون رد بشه رو برای دیدن و گشت و گذار به همراهانِ بینایی که با نابینا هستند پیشنهاد بدید تا وسوسه بشن همراهیتون کنن و مجبور بشن نابینا رو تنها بذارن و به اون نابینا بد بگذره. بعدش هم که برگشتید، بازیهای تصویری که در دسترس نابینا نیست از شطرنج و ورق گرفته تا منچ و تخته نرد و فوتبال بازی کنید تا حوصله نابینا حسابی سر بره. اون وقت یه نابینا دیگه هرگز هوس گشت و گذار نمیکنه و تفاوتش با شمایی که میبینید از همیشه بیشتر میشه. خیلی حال میده. نه؟
- اگه توی یه مهمونی با یه نابینا برخورد کردید، طوری رفتار کنید که دیگه نیاد مهمونی. موقعی که میخواد بره دستشویی، به تمامِ کسایی که توی صف هستن با لحنی دلسوزانه و التماسگونه بگید که این بدبختِ بنده خدا گناه داره و با اشاره بگید ممکنه خودشو کثیف کنه. نابینا رو طوری هول بدید که پیشونیاش بخوره توی تیزیِ در و محکم از در ردش کنید. توی دستشویی جای شیلنگ و همه چی رو نشونش بدید و با صدای بلند بگید من پشتِ درب وامیستم کارت که تموم شد میام توالت رو میشورم چون ثواب داره. موقع غذا خوردن، هرچی جلوش هست رو بذارید جایی که دستش نرسه. بعدش همه چی از جمله هلوا و حلیم بادمجون و برنج و خورش سبزی رو به همراه کمی ماست با هم ترکیب کنید با نون لقمهی بزرگ بگیرید بذارید دهنش طوری که بریزه روی لباسش و بعدش مرتب غر غر کنید و از همه برای تمیز کردنِ لباسِ نابینا دستمال مرتوب درخواست کنید. نذارید چایی یا آب یا کلا نوشیدنی بخوره و بهش بگید تو نخور دستشویی رفتنت دردسره. میوهها رو واسش پوست بگیرید قاچ کنید بذارید دهنش. نذارید از جاش تکون بخوره و بهش بگید همه چی رو میریزه و دردسره. مرتب با دوستاتون طوری که نابینا بشنوه پچپچ کنید که چرا این بدبختو آوردن مهمونی و تأکید کنید اونایی که نابینا رو آوردن خیلی بیمسئولیت بودن چون مهمونی رو با این کارشون به کام خودش و بقیه زهر کردن. بچههای کوچیک رو از نابینا بترسونید. به کوچیکا بگید هرکی کارِ بد کنه خدا نابیناش میکنه. هر وقت کسی شیطونی کرد، بگید به این کوره میگم بخوردت. موقعی که نابینا چیزی بهتون تعارف کرد، بگید مرسی ولی بهتره خودش بخوره. بگید چون به تمیزیش اطمینان ندارید، شرمنده هستید و نمیتونید چیزی ازش قبول کنید. این بحث که چند نفرتون اگه نابینا بودید خودکشی میکردید رو در مهمانی باب کنید و همه رو با خودتون همراه کنید تا نابینا دهنش سرویس بشه. بهش بگید که اگه خواست خودکشی کنه، شما همراهیش میکنید. بگید شما روشنفکر هستید و اوتانازی یا مرگِ خودخواسته که توی هلند قانونی شده رو برای نابینایان هم مناسب میدونید و ستایش میکنید. عکسهایی که با دوست و فامیل گرفتید رو با گوشیتون به صورت دونه دونه و اسلایدی روی تلویزیون بندازید و روی هر کودومش یکی دو دقه با حضار بحث کنید تا نابینا که نمیتونه توی این فعالیت شرکت کنه، اعصابش حسابی بریزه به هم. اگه برای بریدن کیک یا عکس گرفتن نیاز به حضور همه شد، یادتون باشه فرد نابینا رو صدا نزنید و اگه خودشم اعتراض کرد، با صدای بلند بگید آخه بنده خدا تو که کاری ازت نمیاد. بهش بگید یه جا بشین خودم بعدا واست کیک میارم. هر وقت شروع کرد با گوشیش کار کنه، بهش بگید رادیو گوش میدی یا آهنگ گوش میدی؟ ازش بخواهید صدای گوشیشو کم و کمتر کنه و با دوستاتون صدای گوشیشو مسخره کنید و بلند بلند بخندید. وقتی نابینا به نقطهی جوش رسید و شروع کرد به داد و فریاد و انجام حرکاتِ هیستریک، به همراهش بگید که این بیچاره حوصلهاش سر رفته و داره بدقلقی میکنه و واسش بهتره که ببرندش خونه. اینطوری ضمن اینکه نابینا دیگه هیچ وقت به مهمونی رفتن حتی فکر هم نمیکنه، خانوادهاش هم که از کل اوضاع شرمنده شدن، در تصمیمشون برای حضورِ نابینا در جمعها تجدیدِ نظر میکنن و جامعه آری از نابینا میشه. خیلی حال میده. نه؟
- اگه دیدید یه نابینا توی شرکتی خصوصی شاغله، مخِ کارفرما رو بزنید که نابینا هزینه زیادی میبره، تا اخراجش کنه و شما یه نفری که بیناست رو به جاش بذارید. اون وقت آشنای شما به نون و نوایی میرسه و کلی دعاتون میکنه و نابینا جماعت محتاجتر از همیشه یه عالمه سربار برای جامعه میشن. خیلی حال میده. نه؟
- اگه توی مدرسهای که فرزندتون درس میخونه مشاهده کردید که یه دانشآموزِ نابینا هست یا یه کارمندِ نابینا کار میکنه، به آموزش و پرورش ناحیه شکایت کنید که روحیه فرزندتون با دیدنِ این نابینا خراب شده. والدین بچههای دیگه رو هم با خودتون همراه کنید و یه تومار بنویسید امضا کنید تا اون نابینا یا منتقل بشه یا اخراج بشه. اینطوری نابینا جماعت میفهمه کی رییسه و کی مرئوس. اون وقت حس برتری به شما و فرزندتون دست میده. خیلی حال میده. نه؟
- اگه شما مسئول یه اداره هستید، خصوصا ادارهای مثل بهزیستی یا کمیته و نابینایان واسه کمکخواهی اومدن پیشتون، رویکردتون نگاهِ بالا به پایین باشه. مرتب بهش بگید تو چرا خودت تنهایی از خونه زدی بیرون؟ برو با یکی که ببینه بیا. بودجه نداریم. مرتب مستخدم رو صدا بزنید و ازش بخواهید دربِ خروج رو به نابینا نشون بده. اگه نامه واسه پیگیری بهتون داد، نامهشو پرت کنید سطل زباله و قول پیگیری بهش بدید. بهش بگید سازمان ما برای نابینا جماعت بودجه نداره. مرتب تحقیرش کنید. از عبارت شما کورا زیاد استفاده کنید. مرتب خدا رو شکر کنید که جای اون نیستید و بهش بگید اگه جای یه نابینا بودید تا حالا خودکشی کرده بودید. یادتون نره همیشه به نابینا گوشزد کنید که خداوند از خلقت سوسک و پشه و مورچه هم مصلحتی توی کارش بوده و به نابینا بگید که ممکنه توی خلقت او هم مصلحتی نهفته باشه که بشر هنوز بهش پی نبرده. اینطوری نابینا برای همیشه خونهنشین میشه و اونقدر افسرده میشه که نسبت به همه چی بیتفاوت میشه و دیگه موی دماغ هیچ شخص یا ارگانی نمیشه. اون وقت میشه بودجههایی که سهم نابینا بوده رو خیلی راحت برد و خورد. خیلی حال میده. نه؟
- یه شرکت ثبت کنید و ادعا کنید که تجهیزات ویژه نابینایان تولید یا توزیع میکنه. هرچی با هر کیفیتی ساختید یا خریدید رو به چندین برابر قیمت به نابینا جماعتی که از همه جا بیخبر هست بندازید و ارگانهای پولدار رو با پورسانتبازی و تبلیغاتِ فریبنده و مملو از دلسوزی متقاعد کنید که در حق نابینایان ظلم شده و مجبورشون کنید تجهیزاتِ بنجلِ شما رو بخرند. بعدش با اخماتون یا نیزههاتون گردو بشکنید. اون وقت ملت و دولت فکر میکنند دِینشون رو به نابینایان ادا کردند و نابینا جماعت همه چی در دسترسشه و اگه اعتراضی بکنه یعنی ناشکره. خیلی حال میده. نه؟
- اگه حال و حوصله دارید و از منفعت بدتون نمیاد، به اسم نابینا جماعت یه انجمن یا مؤسسه خیریه بزنید و از هر شخص و ارگانی که میتونید کمک نقدی و غیرنقدی به نام نابینایان جمع کنید. صندوقهای صدقات توی خیابونهای شهر نصب کنید و روی صندوق یه لوگو طراحی کنید که یه نابینای عینکی عصا به دست در حال دریافت کمک از مردم رو به تصویر بکشه. توی کوچه و بازار، قبض کمک به نابینایان پخش کنید. نابینایان رو بفرستید توی اماکن عمومی شولوغ مثل ترمینالها و اتوبوسهای مسافری تا برای انجمن یا مؤسسه، اعانه جمع کنند. نابینایان رو به مداحی و کلاس قرآن رفتن تشویق کنید و از درس و مدرسه بیزارشون کنید. یادشون بدید از گدایی پول در بیارن. مشاغلِ دست چندم مثل بستهبندی کیسه زباله واسشون ردیف کنید. برای فروش اجناستون به بازاریابها بگید به مشتریان بگن سودِ فروشِ این اجناس برای نابینایان هزینه میشه تا زودتر و بیشتر بخرند. ماهیانه یکی دو مرتبه گوشت و پنیر و سبزی به مقدار بخور و بمیر بفرستید دم در خونههاشون یه طوری که توی شولوغترین ساعاتِ روز باشه و همهی مردم محله ببینن انجمن یا مؤسسه شما بهشون کمک کرده. پروندههای نابینایان رو از بهزیستی بگیرید و بگید قصد حمایت دارید. بعدش هرچی پول از طرف بهزیستی برای نابینایان بهتون رسید رو بریزید توی حسابهای شخصیتون و کسبوکارِ شخصیتون رو باهاش رونق بدید و کاری کنید فرزندانتون لاکچری زندگی کنن. توی اردوهایی که به اسم نابینایان میذارید، ده رأس نابینای شاخشکسته رو در عین اینکه ازشون دو برابرِ هزینه تمام و کمال اردو رو میگیرید، سوار اتوبوس کنید و 34 صندلیِ باقی موندهی اتوبوس رو از رفقا و خانواده و بستگانِ خودتون که همه بینا هستن پر کنید. از اون 34 نفر پول نگیرید بلکه هزینه اونا رو از بودجه مؤسسه پرداخت کنید. توی اردو، محلِ هاپو هم به اون ده رأس ندید و یه چی بریزید جلوشون نشخوار کنن. بعد از اینکه خودتون حسابی خوش گذراندید، نابیناها رو با تحقیر و منت که چرا همراهِ بینا ندارن سوارشون کنید برگردید. هر ساله برای انجمن یا مؤسسهتون انتخابات تُخماتیک برگزار کنید تا دموقرازه به نظر برسید. مرتب خودتون رو دلسوز نابینایان جا بزنید و توی بوق و کرنا کنید که دنبال استیفای حق نابینایان از دولت و ملت هستید. هی نامه بنویسید و هی زِر مفت بزنید. سخنرانیهای آتشین کنید و از مساوات برای معلول و غیرمعلول در اسلام بگید. هی حدیث و آیه بخونید. هی از محسنات خودتون تعریف کنید و هی اظهار فضله کنید. ایدههای دستِ چندم بدید و اجراییش کنید. طرحهایی بدید که به درد نابینایان نخوره ولی برای شما کلی منفعت داشته باشه. از نابینایان به عنوان ابزار پیشرفت استفاده کنید و باهاشون جلسات و همایشهای دورِ همی و جمعهای دوستانهی دروغین تشکیل بدید. حتی میتونید به مصلحت باهاشون فیلم ببینید یا نمایش رادیویی گوش بدید. توی رسانههای جمعی از اهدافتون برای اعتلای کیفیت زندگی نابینایان داد سخن بدید. واسشون نشریهای سایتی رادیویی چیزی اختصاص بدید ولی هرچی به نابینا و نابینایی ربط نداره توش منتشر کنید. اینطوری ضمن اینکه وجهه نابینایان به پیپیِ هاپو کشیده میشه، نابینایان وابستهتر میشن، به پول و وجههی شما روز به روز اضافه میشه، و دودوتا میشه هزارتا. اون وقت دیگه هرگز یه سازمان ملی رفاه نابینایان شکل نمیگیره. خیلی حال میده. نه؟